مثال روی جان دیدم وجودم جمله آذرشد زیمن رویت رویش ،غم واندوه آخرشد
بیاورباده گلگون مراشایسته شدمستی نزاری رفت ازجانم ،به ، کویش جان دل آورشد
ز،در ،اشک باران ساکه چشمانم نمی آسود نمی نالم دگرزین پس که دل راکام دیگرشد
نزولم بودازمینو،به خاک آلوده میگشتم بصیرت بازشد دیدم که باجانان برابرشد
تلئلودادازآن شعشع ،نشاطی بر روان آمد نه خودبودم که جان ودل ز محدودش ،سراسرشد
به حورانی که در رویا خیالم نقش می فرمود به امرحضرت جانان به جانم باده آورشد
مسی ،زنگار بوداین تن ،چوصفاریم صیقل داد جلایی یافتم چونان ،مس ،اندوده ام ،زر،شد
خوشا این بخت واین فالم که رمال زمان انداخت درآن جانان جان دیدم که مارا بنده پرورشد
فروغ چشم شدمهجور فانی ،تادل آوردی نه آسان در ،کفت ،این باده واین جام وساغرشد
———————————–484
خماری مرا چشمان شهلای تو برهم کرد حقا ،چشمان شهلایت شررها که به عالم کرد
هلال ماه می بینم دو ابروی کمانت را که ابروی کمانت ماه رادربوته غم کرد
نمیدانم چه سان گویم، که سروی یا که طوبایی نه روی وقامتی اینچون ،خدابرغیر آدم کرد
مرا نازی بکن باآن رخ وآن خال افسونگر که نازت راطبیب جان ،به جان خسته مرحم کرد
بساط خواجگان محرم حوران خوشدل را بدیدم که بساط بزم توغرق به ماتم کرد
خرام آن گام آهو وش به یاد دل گزارانت که دل ازهرکه بگرفتی ،نگاهش برتو محرم کرد
غزال تیز پاچون میکنی دل راقتیل سم چه شد آن چشم مخموری ،ز دیدارمنت ،رم،کرد
من ازآسوده گان بودم نمی دانستم این سودا توکردی آشنا کاین دل نگاه دیده برهم کرد
دل مهجورازفکرهوا خواهی جان پرشد نه این فکر هوای خواهی ،شرارخواستن کم کرد
—————————————485
بگشای آن لب چون غنچه که گل بازشود دل گذاران رهت باز سرافرازشود
زین قفس آنچه کشیدیم به کوی توبس است تا کی این دل زجفایت گله پردازشود
رحمتی میکن وآزادکن اندرچمنت کاین زبان شکوه گری شوید ودمسازشود
میندانم زچه این عشوه به ماداردیار من به حسرت نگرم او همه درنازشود
اینچنانی که به یک غمزه روان میگیرد برچنان کرشمه اش نیزنه انبازشود
دل به غمخانه جان خون خوردازآنهمه سوز دل ستانان نه که رسم است شررسازشود
خفته دردامن وصل تو دو چشمم به امید تامقامی دهی ودل سر ،احراز شود
برده درپشت سراپرده چوغیرم مشمار چه شودگر دل من باتو همآوازشود
باز میآیدو بینی به وصالی مهجور ما ندیدیم ازاو این صله اغمازشود
———————————-486
کوزه گربس کن دگر،این گل همه جان است وسر سرهراسان میشود گردون خم آهسته تر
نیک بنگرخاک را بینی سر است ودست وتن این همه مفشاربرهم ،این دل وجان وبصر
خود مزین بود، روزی ،تن ،به دیباو حریر چون مزین میکنی این خاک را بانقش زر
ساده گیرو ساده کن گل ساده میزن جام وخم نقش وترکیبی مزن کزاصل میگردد بتر
کارگه کزاین همه مظروفها پرکرده ای انتظارخاک تودارد همه شام سحر
من خوداندردست وچرخ تو نمیدانم که ام خودتوباشی ازمن ومابایدت بیدارتر
خاک کوی میگران هم جان وآرام دل است تن به زیرگام باشد زان به آرامی گذر
پس به خاکی که درآن جان است وآرام وجود گام میداری بدان هم، خودبرآن داری سفر
دوش مهجوراین سخن پرسید باخم گو که ای جرعه ها اندرگلو دیدم چنانک چشم تر
————————————-487
چه شدباردگرباران شبنم پای ساغرشد مدیدی رفته ازجان بازبرجان باده آورشد
سرودبخت دل شاید ،ز،سوی اوطنین افکند که دیگرباراقبالی چنین بربخت یاورشد
بگیریدازوجودم گرتن ،جان خواهدم مستی که باصافی ساغرمی ببایدپیش داورشد
بشویید این سیه ازجان من درآبگین جان دهیدم باده مستی که جان باآن مصورشد
نه دیگربیش ازاین غفلت ،به نازعابد وزاهد بیاورباده درجامی که خاکش کاسه سرشد
چوخواهی وصل دل ،باید عروج آیت مستی که درآرام این مستی نشان بخت اخترشد
شب دوش ازدل وجانم زدودند آیت مستی به بالایی نشاندندم که باجانان برابرشد
به مهر مهرورزان زاهداچون طعنه میداری ندیدی ،عاقبت هرآن به وجدآمد مظفرشد
قدم نهه دررهی مهجورکزآن بوی وجدآید چه دانی شاید ازرافت همایش بال گسترشد
————————————–488
دوش درمیخانه سودای ،می ،ومیخواربود برسر هرجرعه میخواران سر پیکاربود
نانموده راهیان خوش جانموده درمیان میبدیدم جای الفت ،مکرهادرکاربود
مست تن بودندوجان میخواستند ازمیکده ظاهرآرایان ظاهر راتنی بیماربود
این قدح خواهان نامحرم که میبودند غیر ازچه آن شب میکده مامن گه اغیاربود
ای عجب دل داده گان درانتظاروصل یار آفت اغیاردرمیخانه ناهنجاربود
ازکرام ولطف جانان درعجب بودیم که تاکجااوراتحمل زان همه سرباربود
وه چه تذویر وریاکاری که درمحفل نبود گسترتعریف تن درجامه ودستاربود
آن همه درپرنیان زهد ،می ،میخواستند این طرف دلداده گان را پای جان درخاربود
ازقضای احظه ای مهجور جان باخویش برد اینکه جان بربودازآن محفل که دل هشیاربود
—————————————-489
دگرازدست چشمانت ،بر ،خمارخواهم شد به ره چون محتسب بیند به پای دارخواهم شد
به آن بیمارگونه چشم مستت چون دل آویزم به حق دانم که خود ازچشم دل بیمارخواهم شد
تومحجورم بخوان باآن نگاه ناز وافسونت که پنهان باده خورده مست درانظار خواهم شد
زافسون نگاهت خواب اگردرچشم جان آید به پای محشرجانان مگربیدارخواهم شد
دلی بود ودوچشمانت گرفت وبی دلم اکنون به امیدی که دل دادم ،مگردلدارخواهم شد
گشای آن محفل جانان دل ازانبازخالی شد که باحوران دمی گیرم نه من سربارخواهم شد
نمای آن رخ که تاباند به جانم نور آرامش خوشا آن دم که مست آن رخ ورفتارخواهم شد
ز وجد وشوق پاعریان ،قدم بنهاده ام در ره به کوی وصل تو بی خرقه ودستارخواهم شد
بشوری تن به آب خضر، مهجورا چه سود آید چو خودازهجراو درهاله زنگارخواهم شد
————————————490
آخر،این مستی که اینچون بی قرارم میکند می مپرس از من که چشمانش خمارم میکند
واله وسرگشته ام دیگر به کوی ،می ،فروش همچو مهجورم که مهر او به دارم میکند
می نبینم دیگرازاین پس فراغی دروجود نظم هرکاری کنم خدشه به کارم میکند
خون دل ازجام جان خوردم ،مگر ،وصلی شود وصل ناید ،نیشترگو،بردمارم میکند
دیگرازتهمت زنان کوی ظاهرخسته ام زاهدا،این جان دگر،فکرفرارم میکند
دیگرآـن گیسومیفشان دردم بادسحر چون دلیل راه را دردیده تارم میکند
تارسم در کوی جانان باهزاران درد ورنج میندانم جای رافت ،چون مرارم میکند
دیگراین پیمانه پرشد تالب جان چاره کو بی بساطی اینچنین ناسازگارم میکند
منتظر مهجورتا کی مانی ازهجران دوست باشد،آخربروصال جان سوارم میکند
—————————————491
دیشب به کوی قدس ،به جان اهتمام بود دل بود وباده بود قدح بود وکام بود
این ره نشین کجا ومقامش ،بر ،سروش آری ازآن شدم که ،ز،جان احترام بود
درحلقه ای شدم همه خورشید وش چونور زیبا رخان دلبرو دل درکلام بود
جمشید رانه جای جلوس ونه جای عیش مشغولیان باده تن درکنام بود
ازجام جم خبرچه ،که نامش نمانده بود آنجابه دست جان همه ازنور جام بود
ازتفرقه بریدم و گشتم به پیش یار نادیده روی او همه درانسجام بود
برهرزمان رفته چه افسوسها که رفت برصرف لحظه ها به برش اغتنام بود
دل درعیان وجان همه مفروش گام یار غرقش چنان شدم که ،مگراختتام بود
از خودگسسته سلسله زلف او به دست وز شوق رویتش همه درانتظام بود
گفتند کیست ؟آنکه به اعلای محفل است سرزد نداسروش ،که مهجورنام بود
————————————492
سروری آمد ازمافی مرا آمال دل آن بود به چشم جان بدیدم دل به سودایش شتابان بود
بکردند ازمیان تاپرده تن دیدمش دل را میان محفل دلداده گان با کام جانان بود
زسر شوریدگی دررفت، دل تادرجوارآمد دل من بود وجانان بودوبا جانان دل جان بود
چنان مشتاقتر بودم بینم ،دیدمش ، دیدم زتن پروازکردم ،درهوایش دل به سامان بود
به ره، رهواریان صد صعب وصد دشوار میگفتند چوخود باپای جان در ره شدم دیدم که آسان بود
سبویی که بدادندم ،بگفتند ،آب حیوان است عجب ،برسرکشیدم ،هم فراازآب حیوان بود
چه وصلی رافراتر از وصال یارمیدانم چو وصل دوست بگزیدم ،همه اندوه پایان بود
بریدم خویش ازاسفل ،به اعلا درشدم دیدم من و جان ودل وروح ووجودم ،پای دامان بود
هم ،اکنون مینگر مهجوررا کز ووصل جانانش خرامان است نه چون دی،که ازهجرش هراسان بود
——————————————–493
همتی باید که برجانان رسید جان بباید داد تابرجان رسید
مستی واشراق خواهداین سروش بس عبث باشدبر اوبی آن رسید
جام میبایدلبالب سرکشی هوشیاران راکه آن حرمان رسید
کوی میخانه به خارآغشته اند می نباشدکه به کوی آسان رسید
سرو قدخم بایدت درپای او تاکه بایک جرعه برسامان رسید
تن ،ببایدنیزبگذاری زخویش چون تن آید ،کام را ویران رسید
برغنودنهای ظاهرشرط نیست کردبایدظاهری ویران رسید
دست ازدامن بشویی تاکه هم خدمتی کرده ،بر ،مستان رسید
دل قوی میدارمهجور ازسروش مژده شد پایان این حرمان رسید
————————————–494
گلرخان چمن حضرت جانان مستند آنقدر مست که پیمانه جان بشکستند
دل به سرسبزی یاس وسمن وسنبل ناز میبدادند وچنین سخت نمیدانستند
من که خودشاهد رعنایی خضرابودم بربطانش همه آن خاطره میخوانستند
آن صفا وکرم ودلبر ی رعنابود کعافیت خواسته گان درقدمش مانستند
گردازتن بتکان جان وروان پیش بنه اندکی پای شتابان ،که ، درجان بستند
آن چه دستیست که ازکوی سروش آمدپیش آیت خویش نشان داد واسیران رستند
وه ،که مشاطه چه افسون به دو آن ابرو خواند کز نگاهش همه دلها به فدایش هستند
میزند تیرجفا ناوک مژگان جانا کو دلی کز شرر وجور خدنگش رستند
دل بگستربه چمن مویه میفشان مهجور بیشماران چو تو بودند که میپیوستند
—————————————-495
به ضیاف باغ و گلشن چه خوش است ،جام ،باشد بخصوص آن پریوش ،بر ،جام رام باشد
به رقابتند انجا به کشاکش سبویی سر قرعه ،خوش که فال همگان به نام باشد
چو بگسترند سفره ،ز ،می ، وسبو وباده چونباشدآن پریوش نه زجام کام باشد
به سبوی سرخ لاله به چمن خوش است مستی هم اگر که باده آن به گلو مدام باشد
به گریزپا بباید ره مانده بازگردی چه ،بترسم ،اینکه ،باده ،چو رسی تمام باشد
به ریاح ویاس و نسرین به شقایق و به سنبل لگدی مزن زغفلت ،دل وجان خرام باشد
به ندای صبح صادق برسی به حوض باده که طلوع هور اگرشد بخوری حرام باشد
همه یک مرام ویک دل پی باده وصالش به تلمذش نشان دل ،نه جز آن مرام باشد
چوبه خواب ماند ونامد سحری به باده مهجور ز فراق وغیبتش هم به سبو سلام باش
—————————————496
باز این وجد آتشی در جان فکند جان ودل را در ره جانان فکند
دیده بازی کرد این چشم وجود چشم رادرکوچه خوبان فکند
سخت میگفتندباشد سوز وساز جان مارادر رهش آسان فکند
درطلب بودیم رامش را ولی دل تکانی داد ودرعصیان فکند
خون دل شد در رهش جاری ،ازآن تیرباشد ،که ،ازآن مژگان فکند
بس که مهرش رخنه درجانم نمود آفتی بردین وبر ایمان فکند
آن هوسهابود کاین جان مرا از بهشت آورد ودر ویران فکند
بس هوسها که ربودآرام ما آری آن ذلت که برصنعان فکند
از چه مهجورا خداوندوجود این شکر درکام مهرویان فکند
———————————–497
لعبتا بازدر آن کوی مرا ،جان وسری ده بوی زلفت بفرست وبه مشامم ثمری ده
مانده راه شبم ،پای به گل ، خسته راهم فجربگشای وبه تاریکی این شب سحری ده
شستم از گرد زمان این تن وآیم سر کویت جان فشانیم ،نما لطفی واذن گذری ده
به عروج بر عنقاست نظر ،ازتن خاکی شوق جان خواهم وهم بردل وجان بال وپری ده
تن فرسوده گزارم ،خذفی بیش نباشد با روان پیش تو آیم ،به روانم گهری ده
در میخانه هستی بگشا ،مست وجودیم مستی جان بفزا ،هم زفروغت اثری ده
سایل جرعه نابیم ،نه سودای سلیمان بر حوران قدر بردل ما جاه وفری ده
دید ظاهرنتوان حشمت والای تو دیدن بر ورای دل وجان ،رویت مارا بصری ده
پر گشا وبر جانان برسان خویش تو مهجور هم ز الطاف وکرامات کریمش خبری ده
—————————————498
چه شدبار دگرباران شبنم پای ساغرشد مدیدی رفته ازجان باز بر جان باده آورشد
سرود بخت جان از سوی جانان گو طنین افکند که دیگرباراقبالی چنین بربخت یاورشد
بگیرید از وجود این گرد تن جان باید ومستی که دل باشبنم ساغر ،بباید پیش داورشد
بشویید این سیه ازجان من در آبگین جان دهیدم باده ای دیگر ،که درآن جان مصور شد
نه دیگربیش ازاین غفلت به نازعابد وزاهد که زاهدراهمه اندیشه در،هشیاری سرشد
عروج وصل جان بایدبه اوج مستی باده بنه جام جهان، جان پیش نهه که نام دیگرشد
دی ،از رویای تن ،تاریک جان رادیدمش بردند به بالایی نشاندندم که با جانان برابرشد
به مهرمهرورزان زاهدا چون طعنه میگیری چونیکو بنگری دلداده گان دل مظفرشد
قدم نهه، در رهش مهجور اکرامش توان دیدن چه دانی شاید از رافت دوباره مهرگسترشد
——————————————-499
بربادمده جانا آن زلف پریشان را تاکی زجفای تو سوزیم دل وجان را
ترسا صفتی دیگر،زین بیش مکن باما بسیاربدرکردی ازراه ،توصنعان را
میپوش دگر ،رویت درمقنعه حایل که ،خال ورخت گیرد ازمادل وایمان را
جمشید کی و جامش صدبوسه زند ،بیند گر،آن رخ گلسا وآرایش مژگان را
عالم همه چون گویی درپهنه دام تو شبدیز بمهمیز و،جولان سرچوگان را
مه خجلت آن دارد کزخفیه برون آید دیده است به رویاچون آن آیت تابان را
دستی زن وپای افشان درمحفل ما اندی آبادکنی شاید این کلبه ویران را
مهجورصبا خیزد بازآی ،به میخانه با وجد بکن شانه زلف سرجانان را
———————————–500
کلیدمشکل جان ناوکی زمژگان است فرست ناوک مژگان که طالبش جان است
تبسمی کن و،رویی نشان ،که خاطرما زهجرآن صنم خوش سیر پریشان است
زمامباد ومبینی که عهدبرشکنیم هنوزهم دل وجان درقرارو پیمان است
هزارباراگر دردجان کشم نوش است که لحظه رویت رویش ،هزار،درمان است
بیاومینگراین جان ودیده مارا زتهمتی که رقیبان زنندحرمان است
زنندتهمت ناکامیم که باکم نیست که ،سخت هجرتوباشدشنیدن آسان است
عمارت دل ماجایگاه مقدم توست وگرنه بی قدمت هرچه هست ویران است
زنیمه راه نبینی که روی گردانیم دروغ گفت رقیبان که اوپشیمان است
به بال بادسحرمیفرست بوی دوزلف که جان ودیده مهجورصبح خیزان است
—————————————–501
چشم دل روشن ازانواررخ جانان است جان همو طالب تیری زخم مژگان است
گربپرسند چه داری ،که،دهی درره دوست گویم اندرطبقم چشم وروان وجان است
دردی ارباشدو،من باهمه جان دردشوم ترس درمان چه کنم تارخ اودرمان است
این دل ودیده ام آبادبه اجلاس وی است ورنه قصردل وجان بی نظرش ویران است
من که باشم که مجابش کشم ازروی وجود به وجودی که فداهم دل وهم ایمان است
خودنه ام کاین همه تشویش کنم بهروصال بی خودازخویش وجودم همه درعصیان است
بی وفقاقش نتوانم همه جان خویش شوم این به اغیارنمودن نه چنین آسان است
ازرقیبان دغل دوش شماتتهابود مینداننددل مابه سرپیمان است
اینکه مهجور ،به اقبال بلندش بالید عافیت خواه ،می ،ازنوش لب مستان است
—————————————–502
خبری به من رسان ازسرکوی اوخدارا به ملک بگوعجین سحرش کندصبارا
چوزمن پیام پرسدهمه داستان زسرگو زجدایی وجودش چه رسیده است مارا
زجلال وشوکت اونشودکه ذره ای کم اگرالتفات آرد من زاروبینوارا
به چنان غمی فتادم که طبیب مینداند ز ،دم ،شفای او ده به نزارمن دوارا
به شرارجان بسوزم به دیارغربت ای دوست به حریق این شراره برسانم ،آشنارا
سرکوی حضرت اودل وجان سپرده ام من که قبول شرط کردم که بجان خرم بلا را
زچه بوم خانه گیردبه کنام دل ازاین پس به ضیافت اربخوانم به کناردل همارا
نه به ماه وهوروانجم نظری کنم ازیرا چوبه محفل دل آرم چوتوماه مه لقارا
به وصال کوی باقی نتوان رسیدمهجور مگرکه جام گیرد به لبت چنو دلارا
———————————–503
رسدازجانب مهرو ،به جان ما چه آفتها کشیدم برسردیدار کویش چه ذلالتها
براو گفتم که نیکوصورتان نیکوسیر باشند بگفتاگلرخان داردهمه این رسم وعادتها
ز،گل ،که بلبلان باناز وغمزه کام میگیرند بیابنگرگل مارا ،که دارداین سماجتها
به درب خانه قاضی شدم جاری کند مهرش چه غافل بودم ازاینکه ،کند رداین وساطتها
منم درگام اول خواستم آن راه ومنزل را چو برمنزل شدم ،بشنیدم ازهرکس روایتها
وقارو عزت وشانش چنان مجذوب میدارد که باران حیابارد،زحجب وآن وجاهتها
چنان باخوشدلی دیدم به مردمداریش مشغول که گو جمعند براو همت وفن ومهارتها
چه سرگردان که میگشتم به کوی رهزنان دل به کوی اورسیدم چون ،بدرشدآن بطالتها
به پنهانی برو مهجور،اگرزاهدبه ره بیند هزاران دانه تسبیح گوید برتولعنتها
—————————————-504
بازمیخواهد دلم برسرکشدپیمانه ای را تادگرازسربگویدرشته افسانه ای را
دوش باچشم دل وجان بصیرت واردیدم بازمیبردند درکویی ،سحرمستانه ای را
آن صنم رادیدم وبرآن دوگیسوی مجعد التماسی داشت ازباد صبایش شانه ای را
برسربام بلندبخت ای مرغ جفاکش مرغ عنقا کی گزارد،دیده بیند دانه ای را
ازخرابات آمدم مارامترسان ازخرابی درخرابی بود میدیدم ،اگر،کاشانه ای را
وای اگردانند اغیاراینهمه اسرار هستی حاش الله ،که نمی سازند برخود خانه ای را
ای عجب درکاخ ظا هر ،هیچ باطن رانبینیم تامگرچشم بصیرت بنگرد ویرانه ای را
دوش بامهجور عقل وحکم وبرهان بود ومستی اوبه مستی گشت مایل تاخوردحبانه ای را
——————————————-505
ازروی ماه توکه جهانیش روشن است نوری فشان که ماه ببیندچه خرمن است
رویی نشان زپرده مستوربردلم کاندرره وصال تو گسترده دامن است
کی دل دهم به گلشن اردیبهشت ماه کان آیت تو بردل وبردیده گلشن است
شایسته وصال تو ،هدی دل است وجان آن روی ماه را،زچه ،دل همچوآهن است
جان برفدای گام تو ،دل سرفرازکن چون هرزمان فروغ خیال تو بامن است
مارانیازتن چه ،که مادل سپرده ایم هیهات وبس عبث که به این قامت وتن است
آگاه کوی مینشود بی بلا ودرد کاندروصال کوی ،سرو دل سپردن است
یاجان رسدبه وصلت جانان که غایت است یاحسرت وخیال به افسانه بردن است
مهجورازاین جهان ،به وصالی مکن خیال کزاین جهان ،فقط ،دی وفردا،سپردن است
——————————————506
بکش ازتارگیسویی من دلداده بردارت که صدها چون منی بردارگیسویی سزاوارت
نشایدکه مرا،برچون وچند وصل دل سودن سزای دردشد،هرآنکه دست آورد درکارت
تماشا باید وحسرت به آن حسن نهان تو سئوالی می نشایددیگرازابروی پرگارت
دل وجان وروان وجسم ما درهاله کویت هم ،آندم که میسرشد، شدم باجان به دیداارت
تنی بگذاشتم برجاو جان دادم به راه وصل نمایان کن دگررویت ،بیآویزان ،هم ،ازتارت
مرا گریک دل وجان است میبخشم ،جزاینم نیست چوصدهاباربرخیزم دهم جان نیست بسیارت
گدایی هم به کویت چون منی رانیست شایسته علو خصلت ازاینکه خواندی سوی دربارت
مرادرخواستن صدق است وهرگزنیستم نادم به کوی وصل خواهم شد ،چه ،برپایم خلدخارت
برومهجوراگردرکوی جانان جان به کف داری چه گویندت که مجنونی ،چوجانان گفت هشیارت
——————————————-507
درجام جهان دیدم آن روی دلارایت طوبای جنان گفتم برقامت افرایت
جان تشنه وسرگردان خواهد ،می،دل مستی میریزو قدح پرکن زان ناب طهورایت
پیمانه جان ما پرگشت ولبالب شد خواهم که نگون سازم پیمانه دل پایت
درپای کویردل خشکیدلب مستم جامی ،دهم ،ازاین پس زان صافی دریایت
حوران دل افروزی کان غمزه برانگیزند مانند،چوبربینند،آن آیت مهسایت
حیران شدم از رویی ،کزلوح نشانم شد ماندم همه سرگردان درپهنه صحرایت
ازاسفل تن مارا شایسته والا کن خواهم که ،کشم اوجی برقدمت عنقایت
آن آیت وآن رایت یک لحظه نشانم ده تاچندزهجرانت نالان نگری مایت
تابان صدف رویت ،مهجوردلش خون شد بنمود رخ وگفتا ،نیک آمده سودایت
———————————–508
کلیدمیکده آه خمارمستان است بیاکه میکده ماوای می پرستان است
خماری ار ،طلبی ،بایدت که جان بدهی بلی ،روال میستان ،بده وبستان است
به پای جان زدرآی ،تن نیاوردمستی که جان رواج ،می ،ورونق میستان است
مریدی ارطلبی برمراد، ده، دستی مریدکوی شدن، ابتدا،دبستان است
طهارت از دل وجان بایدت چودل خواهی نه تن به سجده ،که اینجا نه آن شبستان است
به شوروشوق وبه اشراق ووجدخوباید که نام کوی خماران یکی دلستان است
صدای ناله مپندار،این سماء دل است سماء ووجد دل است این ،نه که نیستان است
بیا ،دراعه ودستار،نه ،به رهن وجود به جرعه ای به خمی ،هرچه میدهد آن است
گذارشدشب دی دیده رابه خانه دل چنان بدیدکه مهجورمرغ دستان است
————————————509
ای دریغا که جهان عاجزگفتارمن است میندانم زچه این شعبده درکارمن است
آنقدر ،ازدل وجان مایه نهادم پی دوست گربه اقبال رسم نیزسزاوارمن است
کاروانی که دراین وادی بی ره گم گشت گوبیابند که درقافله اش بار من است
شب تاریک ومن و،ورطه خاموشی هجر یاداو راهبرمن به شب تارمن است
گرهزاران دل وجان داشتمی در،ره ،او هدیه میدادم واین ،تمت ،پندارمن است
بی مثال رخ او هیچ نیابم راهی کافیت خواه دلم درهمه دم یارمن است
من دگردرقدح وجام ،می اش،پاک شدم رهن اودین ودل وخرقه ودستارمن است
باکه مهجورچنین پرده گشودی درپیش می نگویم ،چه ،هموسرنگهدارمن است
————————————–510
حالیا این من واین دل همه دیوانه اوست ای عجب این همه عزت که به پیمانه اوست
من نه دیکرخودم و ،خویش شناسم زیراموی هرخواسته ازمن همه درشانه اوست
رشک دارم که مدیدیست به کویش نالان آنکه ،دی آمده ،ناخواسته دردانه اوست
تربت خاک رهش سرمه چشم ماشد همچنان ماعقب و،دی شده ،درخانه اوست
مویه ها کردم وخاکسترره برسرو چشم عاقبت غیربدیدم ،که ،به میخانه اوست
مابه حق راه بجستیم وحقیقت درپیش زان سبب این دل واین جان همه دیوانه اوست
هم زدیوانگی خویش نداریم گله هرکه دیوانه او،واله مستانه اوست
مابجز کرشمه چشم وشکر ازلب لعل می نخواهیم دگرچیز ،که آن خامه اوست
سالهاپیش وپس افتاد وچنانک مهجور جان ودل دادو ندانست که ،دیوانه اوست
—————————————-511
وای من ،چون خوش شوم آنجاکه دردافزونتراست این زمان مارامپرس ازجان ،که حالی دیگراست
جامهابشکسته ،خمهاواژگون ،دل پرشرنگ اینکه می بینی نه بال وپر ،که جانها پرپراست
،می،نه درمیخانه می یابم نه درمحراب درس درس و،می ،آنگه که آخرشد زمان آخراست
ناشده درراه رهداراست ومن براومرید بی مرادی بخت شد آنجاکه جمعی سروراست
جان دگربی مایه شد،ازجام جانان کوخبر جان نمی بینم که جانانش براوکام آوراست
دیگرازآن سوزوسازو وجدواشراقم مپرس چونکه بی وجدان ظاهررابه تارک افسراست
درلباس زهد میگویند تن بایدبه کار آنکه جان درکارگیردبرخدایش کافراست
حاکمانش حکم ومحکومان قضا راخواستند این چه حکم است وقضا کاندرزمانش داوراست
آه دل مهجوردیگرچون کند درمان درد شوکرانی خواه وسرکش ،گوکه ناب احمراست
——————————————–512
سامری باردگرچون بت زرینه بساخت باچه نقش وقلمی روی مهینش پرداخت
ماکه عمری پی ایمان وریاضت بودیم همچوترساشدو درآتش کفرش بگداخت
می بگفتیم که از ره نشوداین دل ما قطره درسنگ چکیدو دلم ازتاب انداخت
من ندارم گنه ازاینکه شدم واله او پیش فرزین سعادت همه بیبایدباخت
دوش من بودم ووهمی سرآرایش او توسنی بودکه درزین وجاهت میتاخت
چون به رام آورم آن غمزه گررعنارا گوییاخامم وکافی نشده راه شناخت
گرتومهجورچنان کوشی ودل بسپاری کس چه داند،نظری کردو به حرمت بنواخت
———————————————-513
درآبگین جام به مستی بدیمت احسن چنان به باده پرستی بدیمت
حوران سترحلقه زدندو تودرمیان جامی به دست ومست نشستی بدیمت
کفران جام باده نمودی چرا وچون ازکفرجام باده شکستی بدیمت
بودی چولعبتی وهمودرمیان جمع چون جام نوش دست بدستی بدیمت
من خویشتن به محفلت انداختم ،ولی دوری زدی و،چشم ببستی بدیمت
آن چون دگرمباد،به حسرت گزاریم من که توراچنانچه توهستی بدیمت
مهجورغیررانشوداین مراددل آنجاکه هم زجان بگذشتی بدیمت
————————————–514
جام جم درخویش نقشی ازرخ دلدارداشت ،می،بدوش میخورانش بافضیلت بارداشت
طالبان بی پردده میدیدندتصویررخش غیربودآنکس که دردل لکه زنگارداشت
هم که مادر،درزمره بیناگران بودیم لیک باوجودرویتش سر،همچنان افکارداشت
تاکه دل مست از،می،چشمان مخمورش شدیم بازفهمیدیم چشمانی چه سان بیمارداشت
می مپرس ازمن چه هادیدم ،رسیدم تا برش روزوشب بی خویشتن ،دل قصه هایی زارداشت
سالکی بودیم، منزل بس درازو ره بعید واندرآن درهرقدم باماهزاران کارداشت
ماکه خودبروصل کویش جان نهادیم ووجود برنگشت آن زاهدی که برکمرزنارداشت
بادل وجان وروان بایدرسی برکوی یار نازهابایدکشی هم دیده هاتیمارداشت
قدرها،،بایدبه بیداری ،که کام آیدمیان سالها مهجور،چشمانی چنان بیدارداشت
—————————————–515
آن لب لعلت مراازناب احمربرتراست سرفدای تارمویت ،قامت سروت سراست
بارالهها کی نمودی خلق آن سیمین تنش کانچنانش آن صنم ،بایک نگه صددل براست
مرتبت چون است،تبعیضی چنین،گو،تابه چند کزحرم صدمحرم ونامحرمش جام آوراست
درگمانم گربداندنیزخود این رتبه اش گویدش من نوروجدم ،او زخاک بی براست
رحمتی میکن وجودش میل دلداری کند کانچنان دل راعطوفت ارمغانی دیگراست
گوبردبادصبا ،حال پریشانم براو تابداندکه وجودم درفراقش بیمراست
یا چنان نقشش نمکردی ،گرفتارش شوم پانهادم دررهش ، ماراهوایش برسراست
دیگراین مهجوررامگداز درنارجهیم هم،چنویی روز وشب جان ودلش راآذراست
————————————-516
کمان چاک ابرویت نشان بنموده جانم را شرارآتش مهرت ز هم کرده جهانم را
به وعظ وبحث واستدلال دیگربرنمی آیی بریدی درزبان من دگردرک وبیانم را
چنان بگرفته ای مژگان به چاک چله ابرو نمیدانم دلم گیری نشان یاکه روانم را
شتابان آمدم جانا ،رخی بگشا وکامم ده که باوصل توخواهم جست ،گمگشته نشانم را
دگرواله شدم برآن خمارچشم شهلایت به راهت خو بدادم من دگرپای دوانم را
بلورسینه ای خواهم که رازدل براوگویم تحمل آورداماتف گرم زبانم را
چنانک خسته ام ،میده زلبهایت،می،مستی منت تالب به لب سایم ،به هم دوزی زبانم را
گزارازآن لب مستت ،چشم گلگونه باده که گویم بررقیبانم ،که خوردم شوکرانم را
تورادرکوی اوعادت به مهجوری شده ،مهجور که خواهم فاش ترگویم دگرسر نهانم را
——————————517
آتش زده چشمانت ناخواسته دنیا را دنیاکه به آتش شد ،بنگرچه شودمارا
امروزدلم خون شد،باخواهش نافرجام امیدهمی دارم آن نامده فردارا
دامی زده ای بردل ،آزادی ازآن هرگز باعزت دل بشنو ،زین صید تمنارا
مهمان غم هجرم ،آواره ،که چون جویم ازخاطردل مهر آن خاطره پیمارا
زهراست هرآن نوشم ناب و،می ،هرساقی امید ،میی ،دارم ،ازچون توشکرخارا
بربام دلم زین پس مرغی نکند لانه چون لانه زدی برآن افسانه عنقارا
یک دل که به جانم بود ازماشده برسویت یکدل چه شودصدجان قربان تومه سارا
خواهد که برمشکل ،دیگربه برساقی مهجور،کندشاید تیسیر معمارا
————————————–518
جام جم هرگزندارد آیت روی تورا صدملک شانه زند ،هرتارگیسوی تورا
شهریاران رانباشدحرمت دلدادگی چون شهان جاروکند خاک، در،کوی تورا
آهوان راگرخرامیدن شود،عزوجود دست بکشندی چوبینندی دوآهوی تورا
مشک بویان ختن آواره بحروبرند زانکه بادآورده برسوی ختن بوی تورا
دل زجانم میبرد آن قامت سرو سهی سروهم هرگزندارد خلق و،آن خوی تورا
دست بکشیدم زخود ،جانم ستان راحت شوم تابه کی درهجردل گیرم ،تکافوی تورا
بازمیخواهم زساقی لطف ها شامل کند برسرمهرآورد،آن قلب دلجوی تورا
دیده برهم می نهه ای مهجو دراین جام وصل کس نخواهددید جزتو ،مهرمهروی تورا
————————————519
کسوت ما،ز ،ازل جامه سیه دوخته اند وه ،چه اندوه وبلایی که براندوخته اند
شعله آه وفغان ،چشم حقارت رابین بسته چشمان بصیرت چه برافروخته اند
آن چه مکتب چه اصالت چه بیان وچه رهیست کاین چنین هستی گیتی غلط آموخته اند
نادلانی که کرورازدل دلداران را آتشی کرده به پا و ،به شرر سوخته اند
گلستانان همه پژمرد وطراوتهارفت برسرگل همه خاکسترغم ریخته اند
ای عجب سخت به بیگانه کنندی نعظیم گو که قلاده خدمت همه آویخته اند
دلبری بود ودلی بودو به دل دلداری دلبری ناشده نادیده برانگیخته اند
اشک چشم همه بین بارش باران مهجور شادمانی به خم ابروی که بفروخته اند
————————————–520
مرا مهروی دل برجایگاه دل مکان دارد مقامش درمقام زندگی حکم روان دارد
به پیش حضرت اویش مرا جزکالبد منگر که من جسمی چنان جامد به جانم اوست جان دارد
مراگرکسرت مستی کندفرتوت وپیرازتن به جان پیرمن اوهمچنان قلبی جوان دارد
چوخواهم باکمانی تیرنابودی زنم برخود نیازم نیست برآرش ،که اوابروکمان دارد
ولی دانم کمان ابرو خمی برما نمیارد که زیراعزتی والا،بر،ابروخمان دارد
ورا درجایگاه دل نمودم مسکن وماوا ازاین است اینکه دلجویی هم ازدیده تران دارد
اگرملک سلیمانم بدادندی به آن ملکم همو مالک نمودممی ،سریرلامکان دارد
که مهجورازجهان یک دل گزینی بهترازصدها وآن یک دل دلی که دلبری بردلبران دارد
——————————————521
که گفت موی تورادرزمانه شانه نباشد چه ،غافلند تورادرشانه درزمانه نباشد
به طره های توباآن وجودجعد وشکنها جزم زشانه غیبش دگرنشانه نباشد
خصوص اینکه کمند است وریسمان اسارت ازآنت است به مشاطه کس روانه نباشد
چنان حریرختن درنسیم طره فشانی که دست بربط وچنگش ،برآن ترانه نباشد
تبسم تودل وهوش ازهزاربگیرد تبسم توبه هرغنچه وجوانه نباشد
به غمزه ،پلک چوتیر و،کمانه کن ابرو که آرش آیدوبیند،چنان کمانه نباشد
بگیرشعله هجران که سوزدم،گله ای نیست چوآتش توبه هیچ آتشی زبانه نباشد
بیا ومینگراین سروبوستان مهجور به شرط اینکه ورودیت خودسرانه نباشد
———————————–522
سریک تارمویت جنگ عالمگیرخواهدشد بیامهری نشان بردل ،که فردادیرخواهدشد
شباب عمرمارامی نکن درحسرت رویت شباب عمرجانان هم زمانی پیرخواهدشد
کنون بالشگردل یک منم فرمان جان بشنو که فردالشگرآهم ،دم شبگیرخواهدشد
به عجزولابه اکنوی خاک کویت طوطیادارم مکن بازی به عجزم دل به سویت شیرخواهدشد
به خاک حسرتت سایم دل وجان وسروچشمم چومادلگستری هرگز نه شاه ومیرخواهدشد
نشان آن قامتت برکرسی بخت ای صنم اما زتخت بخت هربخت آوری هم زیرخواهدشد
بیامهجوررافرمان کن اینک هرخطادارد که فرمانت بجای آردنه باآن سیرخواهدشد
——————————————–523
صبراگرپیشه کنم بردل وجان بازآید آن رهاگشته زدل سوی عنان بازآید
چشم جان در،ره ،دوخته ،بنشینم تا آن بت ولعبت صاحبنظران بازآید
آن صنم راکه بت سامریش ناچیزاست کاش یک لحظه سوی دیده تران بازآید
مانگفتیم که سر برقدمش مگذاریم جان فداگربت مشهوربتان بازآید
تارمویش که صراط من افسرده دل است قصدجانم کندآن تاربران بازآید
حرفهادارم وصدهاگله تاچون شنود زان سبب خواهمش آن سرو روان بازآید
ماهرویان نسزد اخم به ابروگیرند لیک اوگیردو باخشم ژیان بازآید
منتظرتابه کجابرسرکوی صنمشل ااقل برشرف خط ونشان بازآید
فکرمهجوربجز ماندن ودل سودن نیست کاش آن ازغم واندوه رهان بازآید
————————————–524
مرادرسروصال آن رخ مهتاب بودآن شب نه من بل صدهمه تشویش شیخ وشاب بودآن شب
من وچشم ودل وجان وبه سراندیشه هجران همه سجده کنان درخاک واو محراب بودآن شب
به بدر روی اومهمان هزاران سورخورشیدی که نورازروی اوجاری چنانک آب بودآن شب
ملائک دست دردست وسلامش رادعاگویان ورای عالم قدسی چه عالمتاب بودآن شب
زناب عزت مستی دلاویزان همه دل مست ز،خمهای روان جاری به جانها ناب بودآن شب
من ازخودغایب وبااو به وجد روئتش حاضر خوشاکه قیل وقال تن همه درخواب بودآن شب
فروغ روی ،ره ،میداد بررهواریان درپیش که ،اذن بارعامش ،نه ،به قیل وقال بودآن شب
ازآن مهجوردرمحفل سراغ باده ای میگشت که خودازخویش نشناسد ولی نایاب بودآن شب
———————————————525
به دیدارتوصدهاجان فدا،جان منت چون است دلی دارم به دیدارت ،نمی دانی چومجنون است
سراغ روئیت رویت زهجروآه پرسیدم بگفتندم به کویی روکه آب دیده اش خون است
مرا دیگرنمی شاید بریدن ازتو وکویت که دیگردل اسیرتو ،چنان مغروق ومفتون است
ز عرض روی جان ،جانان جان راهرزمان بینم نمی دانم چراازخجلتم ،رخسارگلگون است
فراقت رانمیارم ،اگرهم خجلتت دارمد می بی تو دل وجانم زخود بیگاه ومحزون است
مرا صدها اگردل باشد ودر راه بگزارم چولطفت نیست دراینراه ،دیگرناله بیچون است
به دلهایی که دادی وعده وصلت ،وصال آمد مرابی وعده کردی ،ازچه ام ،دیدارمظنون است
به پای دیدنت جان دارم ،ازمن سیم زر ناید که بردلداده دل باشد ،که درویشان نه قارون است
برومهجور درکویش بگسترجان ،که می آید زجان برجانب جانان شدن ،برصرفه مقرون است
—————————————-526
بانگ تکبیر موذن که سحرگاهان خاست کام من هم ،می ،صافی زکف جانان خواست
دوش پرسیدمش ازمحرم محرمخانه گفت تکبیرهم ازحرمت کام تو نکاست
واعظ،ازمن مبرآن حدس ،که آیم به نیاز آنچه درروز ازل کج شده ،کی آیدراست
امرمعروف و نهی ازمنکرتو جای دگر هیچ دیدی که خذف درمحک ،در ،به بهاست
زهد وتذویروریا ودغل ازآن تو باد حدس مااز،می ،صافی ،ز،می ،تن به فراست
برسرو دیده ماسایه جانان بهتر ما همان سایه بخواهیم که آن فر هماست
پیش قاضی نشوم ،چون به قفا حکم کند حکم مخلوق به مخلوق ندانم که رواست
راز مهجورهمان است ،که محرم میگفت از ازل بود وهمان است که هم کامرواست
——————————————-527
مراکه اینهمه آتش به شوق دیداراست ازآنکه صدهمه نازوکرشمه دریاراست
بسی زعمرگرانمایه صرف شدبه رهش که بازگشتنم ازنیمه ره ،مرا،عاراست
اسیرحلقه زلف کمندموشد ه ام هلاکتم زنگاه دوچشم بیماراست
زچشم تن چوببینی خمارودرخوابم به چشم جان نظرافکن که،مست بیداراست
ازآنچه خویشتنم باتنم ، تغافلهاست ز تن ،که دربشوم ،جان دیده هشیاراست
به بام سقف جهان جایگه دهید مرا که پیرگفت رخش نیکترپدیداراست
ز ،تن ،کنید ،مخواهم لباس مسجدودیر نیازمن نه به زنارونه به دستار است
مرا هبوط ازآن کرده گناهم بود بریدجایگه اولم که ستاراست
به عالم دگراست ارتباط تو مهجور مرنج ازاینکه ،چو،اغیارگفت سرباراست
—————————————-528
آنچه ازمطرب وغمازه شنیدیم بس است مطربا مشغله کم گیر که بانگ جرس است
چنگ ودف این دل مارانکند شادوخرام بانگ کوچ آمده هربانگ که آیدعبث است
کام مطلوب زمان زینهمه تلخی خون شد دیگراین زیور وآرایش تن خارو خس است
گربکوچندکسان ،بیم چه داری از دزد دزد خودباش تو ،چون دزدقفایت عسس است
جامه کبروتظاهر،ز،تنت دورنما به چه کارآیدت این کبر ،چوباتو ،نه کس است
گرنباشدکس ومن درخود وباخودباشم چه کنم اینهمه زیور که به جام قبس است
منجلابیست که افتادم و دربیراهی می ندانم به رهائیم که فریادرس است
شاخ وبن هرزه درآمد به درختان وجود گوئیاتیغ هدرزن به سراغ هرس است
اینکه ازدوربرفتندکسانت مهجور خواجه خوش گفت که بردورحلاوت مگس است
———————————–529
روئیت قامت اولحظه سامان من است گوکه ،دیدار رخش ساحت ایمان من است
گر درآیم به سرکوی ،نگاهم نکند آن زمان برسرپیمان دگرعصیان من است
صبربرهجرتمودن دگرم طاقت برد ای عجب باورخوش که سرایقان من است
برزبانم بجزازذکر ویش وردی نیست بی وصالش همه چون کالبدی جان من است
دردمندی که طبیبان همه عاجزبه علاج لحظه دیدار رخش نسخه درمان من است
دوش میگفت که ،آیم دهمت تسکینت وعده آمدبه خلاف ،این چه به تاوان من است
بازکردم ،در ،دل لطف نمای وقدمی پیش نه ،روشن جان کن که دل ازآن من است
گفت هرجاکه شوم ،جزتوندارم مهجور دیدمش بر سرهرشاخه غزلخوان من است
——————————————530
کاروان بانگ رحیلت منوازان زود است کوله ام گوبه بیابان شرر مفقوداست
تا من آن یابم ،خورشیدبرد نورسرور وقت مهتاب بکوچیم که آن مقصوداست
حله سرخ چوخون بارکنیدازاین پس چونکه درخطه وحشت زده گانش سوداست
بازبنگرکه به باریکه نباشد دزدی گوئیا قافله دزد است وعیان مشهود است
اینکه دستارزنی وقت عیان کوچ کنیم شایداین است که اقبال درآن مسعوداست
کوچ این حله ببایدبه شب افتدزیرا روز روشن دگراین تجربه ها آلود است
کاروان رابه سراپرده نگهدارمباش پرده پاک سراپرده دگرفرسوداست
کوله بارت بنمایان چه بری دراین راه همچو وهجورکه بارش همه حرمان بوداست
—————————————531
سلامی ده مرا ذررهگذاری سرکویت مگردان باهزارعشوه چنان بیگانه ای رویت
طبیبانه نظرکن ،رجعتی خواهم به آرامش بگوتاکی جفاکاری ازان قلب جفاجویت
منت بنشسته ام دررهگذارکوی سرگردان که یوسف واربادآرد به کنعان دلم بویت
بیفشان طره هادرباد بویت راازآن گیرم چه،رخصت نیست ازکنعان نمایم عزم برسویت
قراولها گذارندی مگر درکوی بازآیم که آویزان کنم دل رابه دارتارگیسویت
چنان اندیشه هجران هنرها آفریدازمن که برترسیم میمانم ،چه سان افشان کنم مویت
سلامت باد ذیجودت،به هرجاکه شوی جانا دعاگویم که درهجران رقیبان ناورد هویت
به کویش گرشوی مهجور ،افتان رو ،سلامی کن که بلکه پندهاگیردازآن آرامش خویت
——————————————–532
تو بانازفسونگرچون پریشان میکنی مارا فراوان نازکن صد درد درمان میکنی ما را
به کوی باده پیمایان خوشاجام ازتو برگیرم که حل مشکل ازآن جام آسان میکنی مارا
خذف بگرفته دورگوهر دردانه جان را خذف بشکسته ازاین تن ،همه جان میکنی مارا
به آبادی که درآنم خوشابر حرمت مستی صلاح این است باجامی تو،ویران میکنی مارا
به یادحرمت دیرینه مستان کوی جان ازآن بسیاری حرمت هراسان میکنی مارا
منت هم مرغ دست آموز آن طرف گلستانم بیاموزم که،جان بینم،چه حرمان میکنی مارا
به بوی نافه مشگت نه من صدجان فداگردد من ومااین ندانسته ،توفرمان میکنی مارا
بلا نوش است ،نیش هربلانوش است ،بفرستم که بانوش بلا درحکم ،دیوان میکنی مارا
نمیدانم چه میبایدچه میخواهدشدن مهجور هرآن خواهی که خواهد شد،چه خذلان میکنی مارا
—————————————-533
الا ساقی به گردش آر ،جام زندگانی را بگو ازنودهد عارف نوای آسمانی را
قدح ازناب خودپرکن بنوشان میگساران را مگیرازهیچ میخواری مزید شادمانی را
بریزازناب شادابی که دل سودای آن دارد مگیرازمن تو ای ساقی مزایای جوانی را
مراامروزخوش کردی که دادی ناب شادابی خوشاشادان کنی ساقی برایم روزثانی را
ز تن ،کن ،کسوت مستی بدورانداز غم ازدل بیا برتن زشادی کن چومن ،برد ،یمانی را
حقیقت رابگو برما ،طریقت رادوامی نیست مکش برزندگانیها تو هم تصویرمانی را
من آن میخوارخوش ذوقم اگرنابت رسد خوش ها چونابت نیست تانوشم به من ده کاردانی را
اگرمرگ است ونابودی چراخلقم بکردی ،گو چوروزی خویش میمیرم نخواهم پاسبانی را
مکش فریادخود مهجور،او خودساقی جانهاست زسر ،نه ،معصیت دارد دگراین لاف خوانی را
————————————————534
دل تابه یاد روی تو افتدجوان شود بی یاد توجهان دلم ناتوان شود
درپرده گویم این سخن ای مونس وجود چون من نه کس به خاروگلت نغمه خوان شود
دل کزفراق روی توافتاده درنشیب ترسم روایتی سرهرداستان شود
عیسای من فتاده ام ازپای،همتی انفاس عیسوی بدم ،این مرده جان شود
تاجی نهاده ای به سرت میروی خرام تاج جهان به تاج وقارت ضمان شود
آن نازوآن کرشمه که دیده به چشم مست باشداسیرغمزه کنانت جهان شود
آرایشی چنان به قد سرو داده ای طوبا حسود سرو قدت درجنان شود
لعل ازلبت چوقطره برآید به جوی خشک بالله بجوشد آب وبه دریا روان شود
مهجوردرفصاحت گفتار واوج شعر درمانده گشت ،چون سر شرح وبیان شود
——————————————535
بساط عیش مگسترکه سبزه خونباراست هزارگردن مست ومریدبردار است
صراحی وقدح وخم مگیردر انظار ببین که محتسب دوره گرد هشیاراست
مخواه باده به پنهان درخفا مستی که چشم شبرو واعظ همیشه بیداراست
لباس زهد به تن کن بیابه محفل وعظ فراخ کوی شریعت نگر ،چودرباراست
مرو به جانب میخانه ،درب ،بربستند پیاله وقدح وجام ،می ،نگونساراست
ز دوش کند،دگرپیر خرقه ،کنج گزید زمان معرکه مکروریو اغیاراست
صواب ملک به زهد وریاگزید ملک هرآن ملک بگزیند هم آن سزاوار است
مراچه ،کارجهان ،مشورت نه کارمن است که کارملک به تحریف شرع درکاراست
گناه اینهمه مهجور ،گوبه گردن کیست هرآن سکوت کند،خاطی وگنه کاراست
——————————————-536
به نازمیروی ونازمیکنی چه کنم به هرقدم گله ای سازمیکنی چه کنم
مرا به خون دل دهرغوطه ورکردند تودامنت سرخون بازمیکنی چه کنم
مرا به خاک سیه دست وپای بربستند توبرمشاهده پروازمیکنی چه کنم
به یوغ بسته مرادست این زمانه پست توخنده باگله آغازمیکنی چه کنم
زمن گرفت ،قساوت ،تمام جان وروان تورابه این همه که،آز ،میکنی چه کنم
میان خون دل واشک وآه سردوحزین تو رتبه هابه خوداحرازمیکنی چه کنم
به گرددایره گردیم ما وسرگردان توقدخم شده ،افرازمیکنی چه کنم
مرا به آتش نمرود داده حکم رقیب توحکم اوهمه آوازمیکنی چه کنم
به چشم بسته مهجورازجفای زمان تواین همه ستم آغازمیکنی چه کنم
—————————————537
صراحی گیردردست ونمای آن روی مهسارا کریهان زمان کردند آلوده دل مارا
نه راهی مانده برگامم که ایم برسرکویت نه ایمانی به دل زین پس نه بشناسم مصلارا
به زنارمیان بستند ایمان ودل ودینم کنشت ومسجد ودیر وهموراه کلیسارا
گرفتندازمرادما زدوش آن خرقه دیرین زهم کردند هم نظم شب و وروز ثریارا
به جولان داده اند اسب ورجزدردهرمیخوانند گرفته چوبه چوگان زنند ،عرض مسیحارا
دغل بازی ومکاری گرفته رونقی ،زین رو گرفته جهل وتاریکی همه اکناف دنیارا
یکی باجنگ وخونریزی یکی بانام دلسوزی کشاکش درمیان تاچون زسرگیرندفردارا
سریرحاکمان هرگزندیدم عدل وداد آرد که گیتی آزموداول سکندرهاو دارارا
نه مهجوراین چنین باشد،برویدگل به گلزاران زگلزاران گل افشانی رواق طاق مینارا
————————————————-538
شرارآفت بی حرمتی گرفته میانم زدست بی هنران رخت برکجا بکشانم
زمانه داده به دست رزیل طوطم قانون مرا نه جرات آنکه نوشته اندبخوانم
خدای را،به گدایان بداده اندسریری چنان به کبر نشستند ،من بروزندانم
خذف نشسته به جولانگه زمان سرقیمت که زر،زپرده پنهان ظهورمی نتوانم
درخت سیب رعیت به دست شرع هدرشد غلام گوید ازیرا منش زریشه برانم
صراحی وقدح وجام باده وخم ،می ،را زجورشاه وغلامان کجاودیعه نشانم
به کهنه خرقه دیرینه ام طمع بنمودند ز دست قاضی وحاکم دگرقبس بدرانم
به روز روشن ،اهوراواهرمن سرجنگند اگرشکست اهوراخورد شکست امانم
کمین سایه شیطان به رمی جمربخیزند به رمزگفته مهجورچون طریق برانم
—————————————–539
به رخت پاره ازاین کوی اگرکنم پرواز به کوی خواستنم زندگی کنم اغاز
مراکه لحظه بودن وجودجام ،می ،است پریوشان قدح گیر،میکند همه ناز
به راه میکده هیچ آفت گدارنبود ندانم ازچه فتاده است درنشیب وفراز
نظربه کوچه رندان مست چون کردم زجوردست قفا ،جمله شان به سوزوگداز
به چشم دیده جان نیست روئیت رخ یار به صعب وسهل جهان خو کن وامیدمباز
ندانم ازکه شنیدم به منطق این مصراع زمانه باتونسازدتوبازمانه بساز
هزارگونه تعب دارداین جهان بردوش نبودونیست ملوکان دهربنده نواز
خوش آنکه ماهمه ازنوش باده مست شویم که خودبه خویش شویم ومگستریم نیاز
بخواب وچشم تماشاببندزین همه جور مگوی قصه ،که مهجورقصه گشت دراز
————————————-540
نسیم صبح ظفرمژده داد وصل نگار به گلشن آمده ام پای عهدو قول وقرار
تنیده دام شکاری گرفته راه امید مبندراه امیدم شدم به زلف شکار
گرفته چارجهت درحصار رشته ناز ندارم ازهمه سو راه جست وراه فرار
به جعدموی دوزلفش فتاده ام دیگر فتاده حلقه زلفش به گردنم چون دار
چنان خرام غزالان گذشت ازسرکوی که دل زجان شدو افتادنقطه اش به مدار
صراحی ،می ،وچشم من وعصاره خون شدندهرسه زسودای هجرتوبیمار
جفای توز وفایت هزارمرتبه ،به، کرم نما وجفایت به جان ما بنگار
توان ماهمه درشد زجان ودرماندیم که بس پیاده دویدیم ازپی توسوار
گزیده گوی ونهان جوی پرده کش مهجور زقشروطایفه نازکن امید مدار
——————————————541
برسرش بادصبا خرمن موافشان کرد آنچه یلدانکند بادل ما اوآن کرد
بوی مشگین دو زلفش که شدی نافه گشای درد دیرین دل خسته ما درمان کرد
ای عجب باهمه آن نازکی وقلب سلیم غمزه ای کرد ورواق دل ماویران کرد
لب که بگشود چنان غنچه درآن وقت طلوع گلستان رابه شگفتای لبش شادان کرد
تابه کی بر رد پایش بزنم بوسه عجزآن چنان رخنه که برجان ودل وایمان کرد
جعدمویی زده برهم که به آن عشوه وناز میندانست چه آتشکده ای برجان کرد
آتشی بردلم افروخت ازآن سوزو گداز هیچ ترساننمودی ونه باصنعان کرد
آن حمیرا رخ وشهلای دوچشم مخمور کردآواره وهم بی سروبی سامان کرد
بی وفایی نکندپیشه که دیدی مهجور برسرمهرشد وباتودلش همسان کرد
————————————-542
فتنه انگیزجهان فتنه فراوان دارد هم ازآن است رقیبان سرعصیان دارد
میکشدتیرجفا میشکند جام سرور آن قدرهست وفایی نه به پیمان دارد
میخورد باده خون ازخم دریای غرور مست دریای غروراست که فرمان دارد
سرهرکوی زمان عربده مست کشد هم سرحکم حدشرعی مستان دارد
من به آن غمزه مستانه که دراودیدم بهرتسخیرجهان زلف پریشان دارد
هرکه راگوشه چشمی نگرد ،دل بازد دیگرآن دلشده نه دین ونه ایمان دارد
برخم ابروی ،اگرتیرنهدازمژگان دانی آنگاه چه سان تیزی مژگان دارد
هرچه درداست وبلابرسرکویش حاضر زخمها میزند اما نه که درمان دارد
پایمردی تومهجورچنان گرباشد غلبه بردل بدخواه رقیبان دارد
———————————-543
زساقی باده ای درجام زرین خوی میخواهم به بزم باده محبوبی پریشان خوی میخواهم
پراست اکناف وهرسویم کریه الوجه کرکس خوی به بیداری صبحم لعبتی خوشخوی میخواهم
مشام ازاین همه بوی تعفن بدمزاج آمد خدارا لحظه هم درک گلی خوشبوی میخواهم
روان شدخون دل برکوی وبربرزن ،کرامی کن گلاب ازخرمن گلزارها برجوی میخواهم
کدرتا چنداین قلب پریشان درسرای دل سرلطف ،آی ،من دلدار وهم دل پوی میخواهم
حدیث ازهرکجاگفتند ،وعظ ویاوه گوئیها به محفل ساقیا مستی حقیقت گوی میخواهم
بریدند عارفان از ،می ،نگرمیخانه خالی شد نشان وعزتی دیگربه دیگرکوی میخواهم
به شلاق جفاپیکر بریدند ازوجود ما به فریادرسا ازعارفان ،داروی ،میخواهم
سواراسب شبدیزی ومهجورابه چوگانت بگو، میدانگرعصیان دردم ،گوی ،میخواهم
——————————————544
تادرکمین زلف تو پنهان شود دلم حل میشود زلطف وصفای تومشکلم
لیلای من ،کجابرد این کاروان تورا بنگربه پشت قافله دنبال محملم
درپرنیان کوی توآسودگی کجاست هرلحظه خارمیخلدوپای درگلم
تن میرودزمن ،مبراین جان ودیده را حسرت هزارباربه آهی که حاملم
مارااگردل است وروان و،نفس به جان الطاف اوست ،من به تنم جمله عاملم
باآن فرالخ قلب وبه آن ساحت وجود لطفش مراست ،هم به عنایات شاملم
درزیرچترموی جهانگیر وتارزلف خوش آرمیده ام بر مهسای خوش دلم
بگریزم ازهرآنچه به مکتب فرادهند دل داده ام به حضرت جانان ،نه ،عاقلم
مهجورمیشود کند این لطف ،و،آن وجود باغمزه وبه نازنشیندمقابلم
————————————545
کامم ازآن لبش که میسرنمیشود شاید که حکمتیست مقررنمی شود
رویی کشیده دست ازل درفروغ لوح آن چون رخی به دهرمصورنمی شود
هردل که ازنگاه نگارین اوچشید تاروزحشرذره مکدرمنی شود
گیسواگربیفکندش درکمین هور بلله که فجرنیز منورنمی شود
عمری گزار ویکدم ازاو کام وصل گیر چون درگذارعمرمکررنمی شود
صنعان اگربه غمزه ترسادهد دلش دلداده با دلی که مقصرنمی شود
بایدکه جان ودیده ودل دادودل گرفت هرخواستن به زر که مسخرنمی شود
تاازکمان ابروی و ،مژگان چون خدنگ تیرش به دل نخورده ،موثرنمی شود
مهجورخاک کوی کند کحل چشم خویش بیهوده گفت کس که مظفرنمی شود
————————————546
افسوس ازآن طراوت وحاشا به این غرور ایوب کی شودبه چنین داغ دل صبور
گسترده سفره ای که طعامش همه غم استبا هیچ دل نبوده دراین دامگه سرور
لبها به هم تنیده زنامردمان به ترس لب کی کنادخنده به تزویر وحرف زور
جانها همه به کام تباهی کشانده اند هم پرده سیاه که ناید به دیده نور
درکشمکش ز روی زمین تابه آسمان برهم زدند نظم مدارات ماه وهور
پادر رکاب توسن وجولان به روی خاک درقهقهه به نازوبه عیش وبه حال شور
آیاشودبه خاک زندپشت اهرمن مزدای پاک ،پاک کنددهر ازشرور
نم ها چکیده ازدل وازچشم عارفان خشکیده چشمه شریان گشته دیده کور
مهجور، روبه جانب موسی وخواه از او ازبهرمرحمی به جهان ،پانهد به طور
—————————————547
به فقروفاقه زشب تابه صبح درگذریم به داغ حسرت بشکفتن گل سحریم
دریغ ازآن همه فریادوغفلت ساقی هموزغفلت ساقیست ،زارودربدریم
تهی شدند همه جام وخم زباده شوق به ثوب وجامه تزویر راه می سپریم
پراست جام وسبوازشرنگ باده زهد وفاق وصلح وصفارابه هیچ می شمریم
خدنگ جورگرفتیم وباکمان غرور سوارباره وچوگان به دردمی سپریم
زماهزارهزاران ،سرورفاصله کرد به حال زاربه ابهام خویش می نگریم
شکست بال پروآشیان بکندزبن به خاک تیره نشانید ،پس ،کجابپریم
دلی که بودبه صدهاهزاردل دلدار زصدهزاریکی نیست ،جمله بی ثمریم
نماند این همه مهجوردل به آه وبه درد زخواب خفته بخیزیم ماکه بابصریم
—————————————-548
دربادیه حرمان دیگرنه مراجایی آنجاکه نمی بینم سودای دلآرایی
هرانجمنی رفتم مفلوک بلادیدم حل می نشدی هرگززین دردمعمایی
دلدرگروحرمان ،جان رهن تغاولها بیهوده کندهرکس جدی وتقلایی
برلاشه مرداری شاهین نزند منقار قدخم نکندهرگزبرسفله ،سرافرایی
خورشیدجبینان راتاریک مپندارد آن دل که دراوباشدانوارتجلایی
دامن بتکان بازآی ،درکوی دل آویزان آنجاکه نشدکاراز،اورادمصلایی
دراعه برون آور تن پاک کن وجان شو تاساحل امیداست ،چون غرق به دریایی
لب دوز ودلت بگشا ،گوتابه دل آویزد هرآنچه زدل خیزد ،شدئاضح وگویایی
مهجوربه سعی وجهدازورطه توان رستن تابازبه بر گیری آن لعبت مهسایی
—————————————549
ازکوی دل به گام شتابان چه می روی ازماگرفته ای سروسامان چه می روی
گیسوگشاده ای و به یلدانشانده ای خورشیدروزرا،مه تابان چه می روی
ماراترنج داده وببریده ایم دستهم برفکنده در،چه ،حرمان چه می روی
محتاج غمزه ایم ازآن دیده خمار دادی مرادویده گریان چه می روی
خواهم که دارجان کنم آن گیسوان جعد آن زلفها نموده پریشان چه می روی
بنگربه زیرگام ،دل وچشم وجان ماست کردی ندانم اینهمه عصیان چه می روی
تیری زدی میان دل وخون دل چکیدمر حم نداده ،ناشده درمان ،چه می روی
آهسته نهه قدم که دلم زیرگام توست دادی مرابه اینهمه خذلان چه می روی
مهجور،پرگشاو گذرازورای هجر میزن صلا که ،یوسف کنعان چه می روی
—————————————550
فکرتو وفراق تولزسرنمی شود گویاامیدوصل تودیگرنمی شود
خواهم که سرنباشدو بی سرشوم به کوی افسوس وجدبی دل وبی سرنمی شود
جان فرش راه،غمزه کنان باخرام ،رو آیاکه جان به لایق دلبرنمی شود
هریل که شداسیرتومهروی اودگر رخت یلی کند،که دلاورنمی شود
خضرنبی به یک نظری خاک زرکند هرخاک هم به یمن نظر،زر،نمی شود
بسیاردل فدای توشدکونشانه ای هرگزنشددلی که مسخرنمی شود
درد،ار ،علاج بایدودرمان اگرتوئی هم التیام ازتو ،زهر درنمی شود
دلداده گان کوی وصالت قدم زنان ازپی روند وراه به آخرنمی شود
مهجوردرکمین رهش همچنان بباش باسعی انتظارتوبی برنمی شود
—————————————551
کمرخمیده شدازحمل بار درد به دوش دلم به ناله دردم دگرنداردگوش
شکایت ،ار ،بر قاضی برم که حکم کند مراز درکند وگویدم که باره مکوش
دهان سیر قضا ،حکم گرسنه چه کنا درداتکاند وگوید،نشین وباش خموش
منی که شب همه ازدرد ناله دارم وآه بگوش میرسدازکوی زهدنوشانوش
چرابه کوی ردامنصبان رهم ندهند که گفته ام صله جان به ناروامفروش
جهات خدمت هستی اگربه جان ودل است چراکنی به یکی جرعه عیان مخدوش
پیاله ،می ،صافی بخواه ازساقی نه هر،میی ،که دهددرپیاله باده فروش
زباردوش چوخواهی شوی رهاباید دلت به کوی خرااباتیان نما مفروش
بیا ودیده به دیداریارکن روشن دگربه ساحت مهجوراینچنین مخروش
————————————-552
بده گلگونه نابت دگرشیرازه ازهم شد بیاورکاین دل خونین ماراغم فراهم شد
سرنظم جهان ساقی هزاران مدعی آمد جهات ازکف برفت و نظم گردون نیزدرهم شد
دلی زین پس نمی یابم که بی دردوشررباشد بساط عیش بربستندو جام دهردرغم شد
الا ای داورهستی چه شدآن کام واین مستی چه زلفی شدچنین افشان وخورشیدت به ماتم شد
حریروپرنیان بربادشدخاکش به چنگ آمد چه کامی سوخت ،خاکستربه جام جان آدم شد
به گام تیزشبدیزی چه کس بربودچوگان را چنین بازیچه دردستش چوگویی ملک عالم شد
به دیرومسجدوراه کلیساخارمیروید ستم هارفت در ره ،بی اثراورادخاتم شد
چه آمدبرسرآرامش دریای خواهشها چه ظلمی رفت کاین دریا به موج ودرطلاطم شد
تورامهجوراین ناگفته هاگفتن نمی شایدب گومستی دگربس ،زین سپس هشیارخواهم شد
——————————————553
لب پیمانه لبریزاست ومن محتاج دلداری به دلداری بخیز ،ار،درمنت بینی سزاواری
نه باآن دست پرمهرت دهی جام،می ،مستی نه درپیش رقیبانم به آن قهرودل آزاری
مرا درصدرمجلس خوان وبنشان پیش خود،تاهم ازاین روحاضران بینند قدرم بیش بشماری
به چشم انتظاراکنون رسیدم تابرجانان به کویت ،تادل مارا به اوج وصل بگماری
هلا،احسن که بنمودی چنان اکرام ودلجویی که هم پنداشتم آیا به خوابم یا که بیداری
به خاک افکنده بودی چون زنافرمانیم ،تن،را سخایت باورم می بود ،جان برعرش بگماری
به هرنابی که مینوشم زجامت بوسه می چینم من ازهربوسه جامت ،به جان یابم پدیداری
سبوی صبرماهرگزمکن پرساقی صابر مباداین جام واین جان رابه دست غیربسپاری
صبادرصبح صادق گفت مهجورا ،چرا، غفلت صلا زن صبح خوابان راکه شدایام هشیاری
——————————————554
چومستی هاشودمخدوش ،هستی راشرارآید شرار ،ار،پای بگزاردبه سختی درگذار آید
چوتوهین آوردغیری ،به جام وکوی میخانه وفورازکف شود ،برجام ومیخانه ندارآید
به کوی وبرزن سامان چوافتد دردبیعاری به سختی میتوان گویم که نظمش درمدارآید
نه خوش باش اینکه شب خوابی وآیدصبح بیداری چوسعیت نیست درملکت نکشتی چون ببارآید
به سعی وکوشش وجهد وتلاش وخواستن باشد که ابلیس جهالت پیش تو مفلوک وخوارآید
خوش آن دستی که گیرد جام پرازدست آن ساقی به هشیاری خورد ،هم بادل وجان هوشیارآید
بیا چنگی بزن زلفش بگیرو راه خوبان رو چوبی دل پا نهی ،بینی به زلفش سربه دارآید
به هستی چشم بگشا مینگرخورشید هستی را چه ،باخودمیبری نفرت ،که روزت شام تارآید
چومهجورازمیان برخیزوسرکش جام صهبایی که جان گربی دل و،می ،شد،ندانم چون بکارآید
———————————————–555
امشب چو ماه آید وبیندتوماه را هرگزنگیرد ازرخ ماهت نگاه را
ای یوسفی که زینت معنای خلقتی نوررخت نموده به خورشیدچاه را
برنعمتی که داده خدایت ،ثواب کن چونین اگرکنی طلبم دادخواه را
خوش منظری ،نه اینکه شهان طالبت شوند سیراب کن زغمزه گد رااوشاه را
گیسوفشان وسایه مهرت بگستران میده پناه جان من بی پناه را
واعظ چه میزند سخن ازهاله گناه بینداگرتورا،چه ،شناسدگناه را
بلقیس ازسبا به سلیمان به دم رسید آن دم نهاد درقدمش عزوجاه را
مارانه آن زیادونه این کم ،نظرمباد ازمامگیر ،این نگه گاه گاه را
مهجوراگربه خدمت خوبان درآمدی هرگز مدارکج بر ،خوبان کلاه را
————————————–556
چنانچ زلف سیه راتنیده میدانم چو آهویی به کمندش اسیر ومهمانم
خمیده ابروی نازک گرفته ناوک تیز نشانه گیرداگرهدیه میکنم جانم
به صیدگاهش اگر،رمکنم عجب منمائید که صیدعادت رم داردو منش آنم
چوصیداوشود ومن هموشوم صیاد رمیداگر سرتعقیب صیدنتوانم
خدای راچوبه صیدش بخاستم ازشوق پی گرفتن زلفش شوم ،به پای دوانم
گزارد آیم ودرمجلسش نشینم وآنگاه شراب مستی ،ازآن لعل لب ،نمی ،بچکانم
چراست اینهمه زیبایی ولطافت خاطر به آن لطافت دل گیرد ازوجود روانم
کتاب درسم اگر،اوستاددل کندش باز نوشته ای نه بجزنام اوست ،نیز مخوانم
به جام خاطرمهجور ریز ناب ارادت که غیریاد وجودش به دل ،دلی منشانم
—————————————-557
به پای سبزه نگاری وازشراب ، منی به گفته مینشود هم به یاوه سخنی
دلی بباید ودلدار،هم وفاق وجود هم ازنگارو دل وجان ودیده ممتحنی
توبیت حزن مسازازفراق یاربه خود که بادمی نگشاید عبیر پیرهنی
به عقل مینشود راه دلبری پیمود هزارخارخلد نیست راه ما ومنی
شراب مستی ازآن لب چشیدن آسان نیست هزارساله رهی باید وغم محنی
به رشته سرزلف نگارمخمصه هاست که رشته سرزلف است آن ،نه ات ،رسنی
میان گودذنخدان وچاه فاصله هاست چراست بیهده این سعی ها که چاه کنی
شرار درد نگاری چو روی بنماید نه دردچاره شود پای باده کهنی
سروش دوش به مهجور مژده ای خوش داد تورابه خویش پذیرند ،آری ازفتنی
——————————————-558
بگذشت زحد هجر تو ومن نگرانم وهمی که نهادی به دلم برده امانم
هرجاکه روم عکس رخ روی توبینم هم برده زکف دوری تو وقت وزمانم
رفتم سرکویت که مگروعده نمایی بستندرهم چیست علل ،هیچ ندانم
آن رونق وآن همهمه کوی کجاشد کاندرقدمت بازسروجان بفشانم
ای ماه تمام ،عارض مه ،بازنمایان کزیمن نگاهت ،غم جان بازتکانم
جولان دهی ،ار،باردگرجام وقدح را اذنم ده ولب برلب جامت بنشانم
تاچند دراین دایره حیران توگردم یا تابه کی ازقهرتو مقهوردمانم
یا رشته آن زلف بکن راهبرم ،یا فریادبه قاضی ببرم ازتو وجانم
بشنیدچواین شکوه صلاکردکه مهجور بازآی تورالعل ازاین لب بچشانم
—————————————–559
درمیکده رفتم که به یادتوبنوشم بستندرهم ،اینکه چراسرنپوشم
تضمین دل وجان بنهادم برساقی تاهرچه دهد ،می ،خورم وهم نخروشم
باخاک درمیکده آمیزم وهرگز اقلیم سخن رابه گزافه نفروشم
گردست نمودم به سرزلف نگاری آداب سخن غیرنگارم ننیوشم
گرمی ،می ،وآتش کام وتف مستی جزاین سه ،به هرکاسه وهرکام نجوشم
جان شویم ازآفات گنه ،عصمت ،می،را عالی کنم وبرصفت وجدبکوشم
من جان ودل ودیده وسرپیش نهادم تاریخت به کامم ،می ،و هم بردزهوشم
هیهات که من دیرشدم واقف این راز آنجاکه بگفتندچه اسراربه گوشم
مهجورضمان داده دل وجان وروان را کن غوطه ورم در،می خوناب ،خموشم
—————————————560
،میی ،که درقدح جان به نام ماکردند به لوح ،ذر،رخ ساقی به نام ماکردند
هرآنکه دست برآوردو،می ،گرفت ،گرفت به شک نشسسته دلان بس خداخداکردند
به جام دل رخ باقی نشان که بی رخ دوست به پای مجلس مابی دلان ،سواکردند
گزارمسجد ودیروکنشت وسجاده به جمع مادل وجان با ،می ،آشناکردند
پریوشان وپریوش دلان مهساروی به یمن باده ساقی چه خوش دعاکردند
قدح به کام دل راهیان گواراباد که حرمت ،می ،وهموار،ره بناکردند
به چشم جان بنگربرطریق حضرت دوست چراست،حرمت جان رازتن جداکردند
فتادم ازسرشوقم شبی به دامن یار زدوده زنگ دلم باقدح ،جلاکردند
شنیدی اینکه به مهجوردوش باده رسید به غفلتی ،نشنیدی ،بسی صلاکردند
————————————-561
تالبی خنددوچشمی نگرد،کاری نیست دامها پهن وهمه مست وگرفتاری نیست
روزهاروشن ومبهوت دوچشم بیدار لیک گویند،بصیرت به سزاواری نیست
کامهاشهدودروغ است که کامی تلخ است تلخ کامی به حراج است خریداری نیست
بازکردند درمیکده باپندسروش خاک با،می ،به گل آرندکه بازاری نیست
برگلوهازده دستاروکشندی درکوی خوف درجان ودل افتاده وخماری نیست
رفته درگل همه تا،مفرغ ؛ساقی مددی دستهابسته به زنجیر،زکس یاری نیست
سربریدندوگلوپاره به میدان وجود چون گلوپاره شود،هم،وغم زاری نیست
باده خوناب وگلوپاره جان فرش سریر دست برسینه شدن ،راز سزاواری نیست
درخفاگوی سخن ،ترس زحاشا،مهجور اینکه سفتی سخن محفل انظاری نیست
——————————————562
نه دیگرطره یاری ،نه دیگرچشم مخموری نه دیگرهاله روئیی وبرآن روی ،مستوری
نه دیگرسایه طوباقدی ونه قدسروی نه دیگرجان ودل باکاسه ،می ،یافت مسروری
نه دیگرآن بساط سبزه وعیش ونگاری خوش نه دیگرموسی عمران و ده فرمان ونه طوری
نه دیگرمیدمدعیسی به مرده ،جنبدازجایش نه دیگرآن سلیمان که نرنجید ازویش موری
نه دیگرساقی محفل که دردی صاف پیماید نه دیگرآن هماوردی که خواندلاف مغروری
نه دیگرآن مجعدمو که سرگردان کندمارا نه دیگرآن دل وسودا که میاورد محجوری
نه دیگرآن فراوانی ،زبگزیدن ،فرومانی نه دیگرآن دل افروزی که میبرد ازمیان دوری
نه دیگرآن فراغتهاکه فرقت میزدودازدل نه دیگرآن همه طاقت ،روم تامرز منصوری
نه دیگرعهددیرینش بیادآردنگارما نه دیگرمیشوی غالب تومهجورا به مهجوری
————————————-563
به خون افتاداز این پس کامها ،جان راقراری نیست گذشت آب ازسرو برساحل امن اختیاری نیست
مکش بردوش خم گرمحتسب بیندقضاگیرد که شرع محتسب رابا ،می ،وخم سازگاری نیست
کمرهاخم شدازاین نابسامانی که برماشد شکایتهابه قاضی رفت ومیگویدکه،،باری نیست
نفسهادرگلومیماندازسنگینی بودن گناهی نیست حاکم را،به مردم بردباری نیست
گسست ازهم دگرشیرازه ،فریادآمدازجانها به سرگردانی نوع بشر،دیگرمهاری نیست
به دورمجلس ماساقیا نظمی دگرباید مدیدی هست مست وباده وخم را مداری نیست
توان باجامهای لب شکسته ،لب شراب آلود که ترمیم لب یشکسته ،به ،آن شاهکاری نیست
نمی بینم علاج زخم دل ،گویاطبیبان را به مامن خانه ناامن ازاین پس دست یاری نیست
به تیرجان کمان آرشی باید،ولامهجور مهارصیدکردن ،کارصیادشکاری نیست
————————————–564
رسیده اندرقیبان به بوی مشگ غزالم بترسم اینکه بگیردرقیب حکم زوالم
چنانچه اوست به اعلاومن به اسفل این خاک به عقل نیست رسیدن ،به حس نیز محالم
کشیدخرمن گیسو ،ز روی ،لحظه بدیدم رخی که هیچ ندیدم به وهم وحدس وخیالم
بگفتم آنچه نشسته به لب ،قماررقیب است قمارچیست بگفتا،هموست نقطه خالم
خدای راکه چه دلها اسیروافسون کرد خصوص من که گرفته زدل قرارومجالم
به صدرمجلس جانان نشانده قامت سروش به عزوجاه ومقامش دراین خصوص ببالم
به طره های شکن درشکن که داده طراوت هزارخاطره گوید هم ازخوش آمدفالم
به کوی وصل که مشمول جامخواه نگارم نمانده فرصت اندیشه ای به قال ومقالم
خوش آنکه عمرکنم صرف روزوشب به خیالت بگفت باش تومهجور ،،محو ماه جمالم
——————————————-565
کجاست بوسه زنم برلب پیاله ناب که وعظ برده زسرهوش و،چشم داده به خواب
بگیرمحتسب این حدشرع ،فتوابس به زیرخرقه دگرخسته ام زحمل شراب
زجورضربه شلاق آن قمارقدیم کشیده ایم چه تیمارها ورنج و عذاب
گزار هرکه ره خودبیابد وتشخیص توراچه راه ،بهشت است ،یابهشت مذاب
تورانکرده که ساقی طریق داروجود که میکنی همه تکفیروامرونهی وعتاب
نیامدی به خرابات ونستدی که ،میی ، نبوده ای ،تو،چومن جام گیر مست وخراب
به اوج آنکه تو اعلابگوئییت شده ام زاسفلی که درآنی به اوج مامشتاب
به درس پیربباید که جان فرابدهی فقیه رانسزد گفتگوی عالم ناب
ندای دوش به مهجورازسروش این بو دبپاس جام سعادت بنوش ،می ،،بشتاب
————————————-566
بیاورجام صدمن باده ،تن برجان گران آمد برات جعل محرومیت ،می ،درعیان آمد
زکنکاش قرون این جعل رادادند چون برمن به کنکاشش رسیدم ،بی زمان وبی مکان آمد
ره صدساله رادرلیله القدری بهم کردم نه من ،هستی هم ازگفتاربی منبع به جان آمد
نهادم رطل وجام باده وخم راکنارهم به رطل وجام وخم جوشید باده بربیان آمد
کف باده کناری رفت وصاف باده شدظاهر رخ ساقی نمایان شد حقیقت درمیان آمد
به بحث واعظ وساقی صف اندر دلاویزان فراوان گفتگو طی شد،که ،می ،برجان روان آمد
به رونق میرسد آیا ازاین پس کوی میخانه که این چون کهنه کاریهابه ظاهرازنهان آمد
بپوش این بحث رادیگر،نه هرگوشی توان بشنید نسیم این نوازش راتف باد دمان آمد
سبک شد خاطرمهجورتااین مژده برساندند به کوی باده پیمایان چنان تیز ودوان آمد
—————————————–567
شرارشعله تفسیر زهد بر،می ،وجام کشیده تیغ بران بین ماواوزنیام
به کوی باده فروشان ومنبرتذویر زبحث وداغ جدل تاثمررسدزکدام
به جام باده فروش آمداین ندازگلو که این کشاکش امروز بوده هم به عظام
خودآنکه کوی مغان رابه کفرمیفرمود به دست کوزه گری گشته جام باده ورام
زخاک لعبت خوش خط وخال وشاه وگدا نموده اندصراحی و،نیست رتبت ونام
به خاک میرود این سر،چوخاک خواهدشد کنون به کوی مغان سر زن وهمو بخرام
هوای وعظ زسر ،نه،بکوش تابرسی به جایگاه وجود و به شرب شرب مدام
زنهرجاری مینوی زاهدان چه خبر متاز اسب جهالت ،بگیر،بند ،لگام
سوارباد سحر،تارسی به کوی سروش به جام وباده زمهجورکن نثارسلام
————————————–568
تاکجابازبه میل دگران کارکنیم بر درمیکده بسته ،چه پندارکنیم
دست برسینه گرفتاربلای شرعیم شرع راباغل وزنجیر پدیدارکنیم
شوخ چشمان سیه خال لب لعل کجاست کاین شکایت به لب جام ولب یارکنیم
مانده درمخمصه حد،فقیه ،از،می و ،جام به رهایی هم ازاین ،فکر سزاوارکنیم
چشم شهلای صراحی شده درخواب عمیق غفلت ازجان نزدودیم ،چه بیدارکنیم
هرنفس ،قافله رامیبرد ازدیده به دور فکرواماندن آن قافله سالارکنیم
این قدرنیست که درفلسفه مانیم وجمود خیز جان رایله ازاین تب بیمارکنیم
پیش رونیست بجزمقصد واهی سراب راه مقصودببایست که هموارکنیم
فکرواندیشه وپندارچه ارزدمهجور یوغ بگسل که شود،خدمت دلدارکنیم
————————————-569
زنجیربپایم شده ازمیکده دورم راضی به رضاگشته ودر راه صبورم
زلف شرری گستره کردندکه تارش تاریک نموده است به ره آیت هورم
ساقی بشکن این خم تذویرگران را من هرچه کنم مینرسدطاقت و زورم
دستی بکش ازغیب وفشاراین شریان را کزمن به ره میکده بردند غرورم
شعشع زن ورعدی بنمایان به سماوات ازآیه قرآن وزتورات وزبورم
دادند به ساغر،می ،مسحوراطاعت کزجان ودلم برد همه کام وسرورم
ناامنی وتاریکی ره ،سایه خوف است ای جان جهان بازفرست آیت نورم
غیرآمده درمیکده ،حرمت زمیان رفتب گرفت هم ازمن همه شادی وشورم
مهجور،نه شرمنده دراین راهی و،میگو تهمت مزن ای زاهد شهرم به قصورم
————————————–570
آنانکه ،درب ،میکده بستند کیانند آیا گنه بستن این درب ندانند
گرطالب ،می ،درب مصلابه گل آرد دراعه تکانند وبه تکفیرنشانند
خاک قدم واله خمارحقیقت دیگربه خفا برگهرچشم کشانند
کوآن سحر ووجدسماوی دل افش ان آنان همه دردل زجفاخون بفشانند
پرگارزمان دایره ای کرده مهیا کاندروسطش دلشده دیده ترانند
درجام ،می وباده ،نمودندهلاهل با بدعت مشروع به دلهابخورانند
دردی کش میخانه شدند وهمه بازهد زنارگشایندوقباشان بدرانند
سامان جهان درشده ازدست ،که اینان سامان گرخودخواسته متن زمانند
مهجورکمرخم مکن ازجوروشرارت دوران دگرآیدونابی بچشانند
———————————-571
به گلزارجهان من گل زگلزارتومی چینم به کویت لطف شامل کن،که حاجتمند مسکینمم
به آن مژگان مشگینت ،توراسوگند بردینت مکن آن غمزه ساحی،که میگیردزمن دینم
به دورسنبلستانهامگردان،سنبلی خواهم ازآن مژگان سنبل گون همچون خوش پروینم
توراای لعبت تنازدرعرشی دعاکردم که آنجاساقی جان بردعایم گفت آمینم
به هرسویی نمازآرم ،به هرکویی نیازآرم به محراب وبه هرسویی فقط روی تومی بینم
بگیرندم اگرازمن دل وایمان ودینم را نمیگیرند سهمی راکه کردم باتوآذینم
به اوج هفت عرش اکنون به معراج توام شامل بگسترسایه بالت به سر،ای مرغ شاهینم
مراجانیست تادارم نفس بایادتوخیزم سفارش گردهی جانت دهی بایدبه کاوینم
هزاران شکرمهجورا،رقیبانت همه دانند فقیری باده پیمایم ،نه آنم ،بلکه من اینم
——————————————572
به داغ روی که این لاله سرخ گون آمد مرا،زسرخی رویم به دل جنون آمد
بریزباده گلگون ما به جام شرنگ که دل شکست وزکامش به دیده خون آمد
کرامتی که زساقی به جام بود ووجود به دست غیربیافتاد وبس ،زبون آمد
نگاه حسرت ماوشکسته های سبو به خشم وکینه اغیارواژگون آمد
گرفت باگل نفرت ،ورودمیکده را ز،آستین شرر،دست تا برون آمد
زمحرمان میستان نبودکفروعناد که این شراره آتش چراوچون آمد
گریزپاشده مغبچه ازحضورمغان مگربه قدمت آتشگهش نگون آمد
سواربخت که بود آن فراغ خاطرحال که این چنین شدواقبال ،می ،نگون آمد
توفال خوش بزن ودل فراخ کن مهجور سروش گفت که پایان آزمون آمد
————————————573
شرارآه که بوداین شرر به جام انداخت زلال ناب جهان راچنین زکام انداخت
به دورمجلس رندان پیاله هاکه نگشت چه دست غیرازآن رونق وزنام انداخت
به حوض باده که دل غسل عافیت میکرد فروع شرع ازآن قدمت عظام انداخت
گناه من نه زنوع گناه محتسب است که اودروغ ودغل برسرکلام انداخت
حلال آب میستان که شافی روح است به بغض وکینه دیرینه درحرام انداخت
به چشم زهدحقیرش حقیردیدشراب شراب روح جهان راهم ازدوام انداخت
زرعدوشعشع تیزفروغ باده ناب به رعشه گشت وهمه زهد درنیام انداخت
خوش آنکه صبح ظفرشدبه کام ،جام شراب شکسته خاطره گان ،باده صبح وشام انداخت
سروش دوش ندازد ،بخیزمهجورا چنان بکن که توان ،بار مل مدام انداخت
————————————-574
به ناز دیده بیماریارباده پرست هرآن نگاه کنم غمزه اش صفای من است
هزاردل به یکی تارمو نموده اسیر ازآن هزاریکی هم زدام زلف نرست
به دورمجلس ما جامها که میگردد چه ،می ،نخورده همه واله اند ومست الست
به یک اشاره دل وجان فدای یارکنند مگوارادت خاطرازاوی ،نیست ،که هست
به پای یارکنم فرش جان ودیده خویش که عهدپاک مودت هنوزهم نشکست
طنیده رشته الفت میان ماووجود هموبه بادزمان هیچ رشته ای مگسست
خوشابه آنکه به کویش رسید وجام گرفت نشست وجام بنوشید وعهدباقی بست
دی،ازسروش شنیدم که ،گفت،خوش آنکه زعمر،یافت دمی ،لحظه دربرش بنشست
بگو رقیب به مهجورغبطه هابخورد به زیرسایه امن نگارخویش ،دراست
———————————–575
به کجامیرود آن شوخ پریچهره به ناز که مرابالب لعلش سخنی هست ونیاز
آن شب ازساقی مجلس بگرفتم عهدی تارسم پای نیازم بدهد عمردراز
بس خطهاست دراین ره ،همه پرخوف ومهیب کوره راه است وخس وخاروبسی شیب وفراز
تارسم پای وجودش همه جان پاک شوم غسل گیرم به ،می ،صافی آن بنده نواز
خواهی ،ار ،خدمت آن لعبت دردانه کنی پیش مسحورریا جان ودل ودیده مباز
شهدشیرین لب لعل،، چشیدن خواهد،،، ،پایمردی وهمو نایره سوزوگداز
غیردرمحفل آن یارنیارزدبه خسی که خورد ناب وبرون آوردازمحفل راز
سرپوشی و دل افروزی ومستی خواهد تانظربرفکنی لحظه به آن چشم غماز
شدهم ازمحرم محرمکده گانش مهجور باوضوی ،می ،صافش ،به رخش کردنماز
—————————————576
ای عندلیب ، نوحه سرا،گونه ای،که من ازهجریار،باتو گشایم سرسخن
نازی نمودونیک خرامید چون غزال کوچیدو رفت از،برماآن رخ حسن
تنهاشدم به باغ وبه راغ وبه کوه ودشت رنجیدگوئیازمن آن آهوی ختن
ماندم اسیرزلف کمندی ،که سرنکرد یک لحظه بامن آن صنم یاغی سمن
گلزارگشت وروی زمین گلعزارشد مارادل ازجدایی اودرغم ومحن
دیری گذشت ویوسف ماشدعزیزمصر اماخبرنیامدازآن بوی پیرهن
مجنونم اینکه سربه بیابان کشیده ام دنبال محملش همه دردشت ودردمن
ای عنکبوت ،هجرت ماراخطرگرفت بردورغار تارامان ازخطر بتن
مهجورباش تاگذرد دوره فراق دیدی بساط خویش بگسترد درچمن
————————————577
تاسرکوچه دل مرغ غزلخوان آید روح سرگشته ماازقدح جان آید
عمرفرموده مانیست صباحی ،چندی کاخ ویران زمان لرزد وویران آید
کاش بازآیدودلداری دل را بکند پیش ازآن خاک شوم زاروپریشان آید
اودراین دشت چنان ،دخترترسا،گردد وزپیش راهب سرگشته صنعان آید
داغهادیده ام ازذاغ رقیبان شرور میشوددربرم آن زلف پریشان آید
ترس ازآنم که چولبریزشودکاسه صبر دل سرگشته بشورد سرعصیان آید
گوبه بادسحری باش صباحی دیگر طفل ناسوده سردرس دبستان اید
بردطاقت زدلم این غم هجران ،ترسم خارج ازجان ودلم رشته ایمان آید
طاقت ازدست منه اینکه ببینی مهجور به علاجت زسفریوسف کنعان آید
——————————————578
به چشم شوخ که افتاد،چشم خانه دل که کردبامژه تیرگون نشانه دل
همای بخت سعادت کجاست سایه کند به جان خسته مادرکمین لانه دل
زطعن وجور رقیبان بی مروت دهر ز،دوست نیزندیدیم دست شانه دل
نسیم صبح نوازش دمان جانم شد نشان گرفت به تیرجفا کمانه دل
فراق وجنگ سعایت برید راه وفاق به کوی غیرنظرمیکندزمانه دل
به کشتزارحقیقت دروغ میپاشند بیانگرکه چه پژمرده شدجوانه دل
به اشک وآه ونوازش نه رام میگردد چه هاکشم که ندانی ،من ازبهانه دل
بلاگران جفاپیشه رخنه کرده به جان بهم زدند میان من ومیانه دل
غمی که کرده توراگوشه گیرمهجورا ز،زخمه ایست که میخیزدازچغانه دل
———————————–579
آیاشودبه یادمن افتدنگارمن سخت است باورازدل چون سنگ یارمن
چندان کشیده ام زفراقش جفاودرد طاقت نیاوردکمردهر،بارمن
آن طره ای که دیدم وآن گیسوی بلند با آن طنیده ،حلقه تسخیرودارمن
باآنکه دل به نازکی برگ دارد او درحیرتم نکردنظر،برنزارمن
بادصبا ،بوز، سرکوی بلاگرش میثاق داشت گودل اوباقرارمن
کج کرده راه میرودازکوره راه درد هم میزندشراره به سوزشرارمن
بردازمن اوهرآنچه صفابود دروجود گویانبودبخت ونشان درقمارمن
این دهرکج مداربراوداده وعده ای تابشکندبه پای وجودش وقارمن
مهجوربادتندزمان را،توکوه باش میگوامیداینکه ،شوددرمهارمن
———————————–580
تاچرخ روزگاربگردد جهان بپاست هرچرخشش نشانه وگویای حال ماست
ازمن بگوکنندنظرحاکمان دهر این چرخ پر،ز،کرده خوب وبدشماست
این آینه ،که روی نیاکان کنون دراوست فردابه چشم آمده گان ،رویتان نماست
پندارچون کنی ،که، سکون آوری به چرخ زورآوران زچرخش او ،ذره ای نکاست
این چرخ راکه گشته کنون برمرادتو گرداندنش به نفس دل خویش نارواست
درآستین مدار ،کجی های کارخویش دیوار،کج چورفت ثریا نگشت راست
ازنردبان دهرکه بالاروی بدان این نردبان به رمزسقوط تو،آشناست
کس راوفانکردونگهدارکس نشد ازخودبپرس آنهمه بالاروان کجاست
مهجورعارفان ننهدپابه پله ای کزبطن آن به کام کسی ،لذتی نخاست
———————————-581
خطای خواسته راباخطا که میپوشند بقای ذلت خودرادوباره میکوشند
به راه میکده بسیارجام میشکنند زباده شرروناب تلخ مدهوشند
خودآنکه باره سوارندو ،تیزگام رهند بجزسلامت خود،آه غیرننیوشند
درآمدندزمیخانه ،مست کام غرور به بردگی همه رابرپشیزبفروشند
گرفته چشمه ،می ،را،شدند ساقی دهر به دهرنیزچنین یکه تازبخروشند
به کام خویش چشیدند شهد شوکت وناز نشان زهد وتظاهرهمیشه بردوشند
تمتع ازلب وخال سیاه میگیرند نگارمست حمیراسیر به آغوشند
حصارخودبه جهان برده اند تابرعرش به پشت پرده ،می ،ناصواب مینوشند
سئوالب دیشب مهجورازسروش این بود چراشکسته دلان زین میانه خاموشند
——————————————582
به زیرابراین خورشید هم پنهان نمی ماند به سامان میرسد دل ،بی سروسامان نمی ماند
علاج دردماهم میشود بانوش دارویی که ،تاروزابد این دردبی درمان نمی ماند
ز ،دودآتش نخوت سیه شد روز وشب مارا شودآبادو روشن ملک من ویران نمی ماند
چنان درهاله ابهام برداو ،باورمن را اگرمن این چنینم ،پس ،دگرایمان نمی ماند
دو روزی برسریرملک بودن ،بین چه هاکرده کندهرآنچه میخواهد،ولی ،چونان نمی ماند
به آب وبادو خاک وآتش اکنون میدهد فرمان اسیراین آب وخاک اما دم طوفان نمی ماند
نه هرکس دست وبازویش ستبراست ،او،شودحاکم که هرزورآوری هم حاکم دوران نمی ماند
چوامری ابتدایابد شروعش خاتمش باشد شروعی گرشودحادث ،که بی پایان نمی ماند
موازی کی توان مهجورباچرخ زمان رفتن اگرچونین شود چرخ زمان چرخان نمی ماند
—————————————–583
به دست جام وبه دوشم خم است ودل نگران که نیست مرحم دردی به اشک دیده تران
کشید گل، در ، میخانه را به زهدوریا فتادجام می ،وباده دست بدنظران
نه راه ورسم کله داری است اینکه کنند هنروران همه دادند جابه بی هنران
کشیدتیرشرر این چه مذهب ودین است که هرچه خواست کنداین گروه یاوه سران
گرفته اند به دست آنچه نام تفسیراست به روزپای شب آیند وشب همی گذران
خدای را،ز،چه این جایگاه قسمت شد به این جماعت چرگین قبای بدگهران
مدارامیدتقلا ز ،عاقل دانا چنان گرفته سرچشمه قوم بی ثمران
گذارت افتد اگرسوی کوی مرشدما ز،ماسلامی وعرض ارادتی برسان
بگوسفارش مهجوروهم تمنایش که جامه تن ناپاک حاکمان بدران
———————————-584
داغهادارم به دل زین گردش ناسازگار چون ،نمی گرددبه سامان میگریزدازمدار
هرزمان بادلبری آغوش میگیرد به ناز خودشودسیراب ،دلها که زجورش داغدار
من ندیدم رسم پرگارزمان را درطریق اسب رهواریست که کس رانمی گیردسوار
سایه درهر راه دارد ،راهدارش بی رکاب تیزتک پایی که شاهینش براوگرددشکار
بی غرورازاوگذر بالامگیرازاوسرت میتوانی گر،مشو،بااین بلاگرهمجوار
میشنو این خطبه لرزان که امشب باتوکرد قبل تو این خطبه راباچون تویی خوانده هزار
برصباحی چند این تخت وسریرت دل مبند تاسحرازخواب خیزی ،کرده تختت رامهار
می نگراسلاف خودراتاجه مقهورش شدند گرکشی دیوارازآهن ،نباشی پایدار
لاف کم زن ،کی توانی گوی ازاین میدان بری مدعی راگوی مهجورا ،گذرازاین گذار
—————————————-585
برآستان درگه جانان رسیده ام ازدشمنان به ره چه بلا هاکه ،دیده ام
تاروی خودنمایدوجانان به جان شود ازقیدآنچه کام عیان شد،رهیده ام
اندیشه رابه خانه دل ره نداده ام بردوردل طلیعه زایمان طنیده ام
شوق وصال ،خاروخسش پرنیان نمود ازطعنه رقیب چنین قدخمیده ام
شیب وفراز وسخت وتعب خاطرم نسود من طالبی جلاشده آب دیده ام
خاطراگربه کام من آورده کام غیر فرصت نداده لب سردندان گزیده ام
شوق وصال آنقدرم مست ترنمود کاندرخیال تاسرکویش پریده ام
خوشحاگذشته ازهمه رنج ومرارها فارغ زطعنه هابه برش آرمیده ام
مهجور،آنچه گفتی وسفتی دروغ نیست بالاترازهرآنچه توگفتی ،شنیده ام
————————————–586
به آبگین قدحی باده ،ده پریشانم دمی به مسجدواعظ شدم پشیمانم
ملال خاطرمارامقال نزداید خوشابه لب قدح ازدست یاربنشانم
دمی بماندگرازعمر،دروفاق وصال نزارتن نهم و ،جان به کوی بکشانم
به خاک تیره مباشدطریق باقی رفت هم ازهبوط به خاک است نابسامانم
طمع مداربه هرکاسه ای که جام ،می،است که من نه هرقدح ،می،ز،هرکه بستانم
علو خاطرماراعزیزازآن دارند که پیش شاه وگدا همردیف وهمسانم
بریزباده دل درصراحی غم دهر تعارفی کن وبگذارجان بیفشانم
هزارباربه واعظ بگفتم این معنا که مشکلی نشدازدرس وعظ آسانم
ملال خاطرمهجورلحظه درکردند ازآنم است غزل گوی ومرغ دستانم
—————————————–587
به سربکش ،می،گلگون ناب درقدحی که تانیازدلت درکنی نشدگنهی
بساط ساز،لب جویبارآب زلال که عکس یاربه آب اوفتدمثال مهی
بگسترآیت گلگونه هابه پهن چمن نشدگنه لب وخالی گزی به گاه وگهی
دروغ فلسفه واعظان به خویش گذار تو عمرخوش گذران بانگارسروسهی
به خلدکآنهمه نعمت زدست بنهادی بکوش بارگرانت زدوش بازنهی
مباداینکه به هرگفته دل کنی مانوس به سعی باش که ازخاطرخراب رهی
به نقدحال نظرکن غنیمت است کنون به وعدنسیه مباداینکه دل زکف بدهی
صدای ناله وسوزوگدازمی آمد زکوزه ای،به شب دوش پای کارگهی
که خاکم من، سروچشم ودل است مهجورا انیس کوزه گران شوبه باره نگهی
——————————————588
ماسربرآستان حضرت جانان نهاده ایم جان ودل ووجودوروان جمله داده ایم
اقلیم دل به پهن جهان است وبس فراخ درقالب تنی به ضمان اوفتاده ایم
بگشای درب حرمخانه سرور خودرازقیدوبندزمان وارهاده ایم
آهسته ران ارابه تندزمانه را ماراهیان کوی زمان چون پیاده ایم
در ره ندارسیدبه گوش ازسروش جان دیدم به غفلت آفت ایمان فزاده ایم
جامی رسیدوغفلت ماکرد واژگون ازچون روان ودل به فروغش نداده ایم
چون سرو باش درچمن آیت وجود ازاینکه مازجودوجودیش زاده ایم
خوددرمقام وخدمت تکوین خلقتیم آری دراین وجود نه کم نه زیاده ایم
مهجور درسریر زمان چون جلوس نیست آهسته گوی ازاین همه ،محتاج باده ایم
————————————-589
چنانک میروی در ره به آن سلانه سلانه کنی دریک قدم آباد ویرانه ویرانه
بکن کج راه خود می نهه قدم درکوی مخموران بیادرمیکده ،می، ده خورم پیمانه پیمانه
نیابی چون منت درکوی ودربازار دلجویی پذیرایت منم باجرعه ای جانانه جانانه
بکن بازآن مجعدمو ،بیفشان طره هادرسر که ترسم بشکندوقت نوازش شانه درشانه
خرامان شوبه صدرمجلس دلداده گان خود که گستردیم برتوجان بیا دردانه دردانه
یمینت رایسارت رایساول داده ایم ازآن که بردل جای بگزینی بیا شاهانه شاهانه
به کویت پلک میسایم که گرد راه برگیرم دهی یاکام ما یاهم شوم افسانه افسانه
به کاوینت دل وجان وسروچشم وبصردادم مکن بامادگررفتارچون بیگانه بیگانه
بیا مستانه شومهجورازکوی دل آویزش دل توگشته در راهش دگردیوانه دیوانه
——————————————–590
ای که دل بردی زماگودلربائی تا به چند دلبران چون دل برندی جای آن دل میدهند
مابه نخچیرآمدیم ازبهرصیددلبری دلبر ما می نمی افتد به قلاب وکنمد
بس کمین راه بنشستیم تاآیدبه دست ازرقیبان طعنه هادیدیم صدهاریشخند
ترسم این است اینکه گرتاری زگیسو بفکند بیشماران چون منی افتد به قلاب کمندمی
رمی ای تیزپا همچمن غزال دشت ها از بر مارم مکن ،چون ماهواخواهان کمند
نازکن بخرام ،بازآی،کرشمه بسیارکن هر بهاگوئی خرامت رابگو ،چون میخرند
کن لگدخاک رهت را،جان ودل کردم عجین دل گشابگذر ز راه اماکه راه دل مبند
دررنت دلداده گان دیدم که باسوز وگداز باهزاران آرزو درهاله کویت روند
شاهدان گفتند ناصح پندهامیداد لیک هرچه ناصح گفت مهجورانیامد او به پند
————————————591
بربوسه ازلبش ذنخ وچانه میرود دل برگدائی لب پیمانه میرود
چونان فشانده خرمن گیسو دم صبا کزموی ،موجداشده گوشانه میرود
آن مشکبیزبوی ،که برخاسته زکوی اندرپی اش ،نخواسته بیگانه میرود
مرغی فتاده گرسنه درمرغزارناز ازدام صیدغافل وبردانه میرود
گسترده فرش دیدم وجانهاعجین کوی کنکاش شد،ز،کوی به کاشانه میرود
ابروخمیده،ناوک مژگان شده خدنگ با آن ،خدنگ ،جورکه برما نمیرود
گیسوفشان نازخرامان غمزه بین گسترده موج موی ،چه سلانه میرود
دامن پرازگل آورو ،قامت چوسرو گیر راهی که یارازآن ،غر،و ،مستانه میرود
مهجور،دم ،فروکش وآوردگاه را میکن نظاره ،بین چه دلیرانه میرود
—————————————592
امشب دوباره سایه شومی گذارکرد ازمن ربودحالت وجدم نزارکرد
جانم گرفت وباده خون برمذاق داد اندوه دادوشادی جان درمهارکرد
حوری وشان میکده را کرده درمحاق ازغم خمی به شانه دوشم سوارکرد
آتش فشان ساحت دل کردتاخموش با شعله طریق عداوت شرارکرد
ساقی ،مخواه مستی ما بی وجود دوست دیدی چه هابه میکده آن نابکارکرد
زلفی گرفت ،حلقه زد ،انداخت چون کمند شادی مابه دام کمندش به دارکرد
پنهان چرا به عیش وسرورم حسد ببرد تاری طنیدو راحت جان درحصارکرد
آلوده کرد ،می ،به هلاهل به کام داد این کاردرخفانه ، که درآشکارکرد
مهجور،بس به خاطردردانه ها خموش دردانه هاوجودتورا درمدارکرد
—————————————-593
تابه کی درآستین غم گز ارم دست خویش تابه کی نابخردان گیرتد جانم رابه نیش
تا به کی باجام خالی ،مست کام خودکنید تابه کی جانم شود بادست نخوت ریش ریش
تابه کی ناسوده جان تن رافراگیردزما تابه کی بایدگزارد نقمت تن رابه پیش
تابه کی کتمان کندآن نخوت جام غرور تابه کی این مزرع جان رازند با عقده خیش
تابه کی ازدست هرساقی بگیردکاسه ای تابه کی آلوده سازدجان وهم ایمان وکیش
تابه کی درحسرت یک جام شادی سرکنم تابه کی بایدزند برجام عمرم نیزتیش
تابه کی مهجوربایدسوزی اندرناردرد هیچ دیدی سرکندیک آن ،به یک جا گرگ ومیش
————————————————–594
امشب میان خون ودل الفت فتاده است جان درکمین سایه نکبت فتاده است
گسترده سفره ای همه رنگین ز دردو دل درمحاق هاله محنت فتاده است
محتاج باده ای شده ام خویش گم کنم هم به دامن قلت فتاده استآسوده ام به اینکه عدم سایه گسترد این ساحت عدم سرمنت فتاده است
معلول رابه میکده مامجال نیست ساقی بگفت این ،که چه علت فتاده است
جامی که بودشوکت دیروزکام ما امروزبین به گوشه ذلت فتاده است
آن خرقه ای که درگرو جام باده بود بازاربین زرونق وقیمت فتاده است
کوی مغان که پر،ز،مریدان مست بود افتاده ازرواج وزشوکت فتاده است
مهجوردردازاین نه فراترکه کاردهر درکوره راه دام شریعت فتاده است
——————————————595
سمندسرکش دل امشب ازدستم برون افتاد بیادآمدجمال یاردیرین درجنون افتاد
به سیرعالمی بودم ،وراازعالم خاکی چو برعنقارسیدم تن زجان دررفت و،دون افتاد
عجب آن روی مهسایی خیالش درخیال آمد همه هرآنچه بامن بود درپایش زبون افتاد
گرفتم تاسرمویش ،رسیدم منزل مقصود هم ازلطف وکرام اوغم دل واژگون افتاد
نه آب ودانه میبردم به دوشم ،نه ،خم ظاهر زظاهرهرچه بامن بود بس پست وشگون افتاد
عجب معراج وصلی بودباجانان ودل امشب چوبامانیستی هرگزندانی وصل چون افتاد
رسیدم جایگاهی که من وجانان به هم بودیم نصیب بهره دل زان سبب دراندرون افتاد
ازآن دیدم ملائک رابه تعظیم من وجانان جهان شیرازه اش بدرید ودیدم ازمتون افتاد
نه کس معنانهدمهجور ،تفسیرش به بطن توست به تفسیری ،که جانم ازچه دروادی خون افتاد
—————————————–596
در،گشائیدکه داروغه به تعقیب من است من ناخورده ،می ،امشب ،زچه سهمم فتن است
درآن خانه ببستیدوگشودید دری که نصیبم نه بجز دردوجفا ومحن است
دوش لای درمحرمکده بودم به خفا انجمن بودوشنیدم همه ازماسخن است
نفرت ازخانه بگیریدوجهان رانگرید این تنفرچه ،جهان پرزعبیرختن است
آنهمه جورکه یعقوب کشیدازغم هجر عافیت گوی بصربوی خوش پیرهن است
ازچه دریوغ بگیرندکه این سلسله را نه تنیدن بهم آرد ،ونه تاب رسن است
موی یلدای کراهت بکنیدازسر دهر موی خضرابه سر آرید که سبز چمن است
خوش جهانی که دراوکینه وتزویرمباد که جهان لایق زیبایی وحسن حسن است
ده بشارت به زمانی که برآید،مهجور عنقریب است که گیتی همه یاس وسمن است
—————————————-597
شکست عمرگرانمایه زیربارحقارت عجب که پهن بزرگیست این سریر صدارت
گذرنمودم ازآن پیرسالخورده که میگفت مراکه اینهمه درداست ورنج وگردنقارت
هموبگفت که ره توشه های دردکمین است مبادهمچو من افتدبه کوی دردگذارت
تمام کشمکش پنج روزعمرنیارزد به این حقارت وحسرت که جان نهی به اسارت
کنارحوض ،می ،وکاسه ای ودلبرشوخی میسرآور وبرهان زیوغ ،جان نزارت
نه کس تواندازاین ورطه هلاک کسی را برد به ساحل امنی مگرزخویش مهارت
چنان نمای که گیتی به کام باشد ونیزت فتندچشم غزالان به حلقه حلقه دارت
چواسب سرکش وحشیست این زمانه غدار به رامش آوری ،ار ،میکند به ترک سوارت
ز،دام خوف زمان خوف چون کنی مهجور نیوش اینکه سروشت دهد به عیش بشارت
————————————-598
آن هلال ابروکه آنچون پاخرامان میرود جان مادردست وخون دل به دامان میرود
کاروان رامیبردبیراهه گویی ساربان کان هلال ابروی ماآنچون پریشان میرود
ره شناسی ،کارهر،رهرونباشد ،راهرو بی دلیل راه هرراهی به حرمان میرود
دامهادرره نهاده روبهان روزگار ناملایمها که برکام دلیران میرود
محل ازهرسومرانید ای بلاخواهان دهر دورگردون،دوربس ،ازدست سامان میرود
این همه باریکه واین کوره راه بی بلد هیچ تردیدم نباشد سوی تاوان میرود
ای بلاگردان ،بلاگردان ،توازجانان ما آنچنان ،اوهمچنان ،پای شتابان میرود
سایه گسترردرهش ای ابرباران زای شوق اشک شوق ازچشم آبستن به دامان میرود
دیده برهم نهه زمانی ،میرسدالهام غیب ای تومهجورا ،به این حالت ،که عصیان میرود
———————————-599
به آبگین قدحی باده ده پریشانم دمی به مسجدواعظ شدم پشیمانم
ملال خاطرمارامقال نزداید خوشاقدح به لب ازدست یاربنشانم
دمی شود اگرازعمردروفاق وصال نزارتن نهم وجان به کوی بکشانم
به خاک تیره مباشد طریق باقی رفت هم ازهبوط به خاک است نابسامانم
طمع مدار به هرکاسه ای که جام ،می،است که من نه هرقدح،می،زهرکه بستانم
علوخاطرماراعزیزازآن دارند که پیش شاه وگداهمردیف وپیمانم
بریزباده دل درصراحی غم دهر تعارفی کن وبگزارجان بیفشانم
هزارباربه واعظ بگفتم این معنا که مشکلی نشدازدرس وعظ آسانم
ملال خاطرمهجور،چوت بدرکردند ازآنم است غزل گوی ومرغ دستانم
——————————————–600
به سربکش،می،گلگون ناب درقدحی که تانیازدلت درشودنشدگنهی
بساط گیرلب جویبارآب زلال که عکس باربه آب اوفتد مثال مهی
بگسترآیت گلگونه هابه پهن چمن نشدگنه لب وخالی گزی اگربه گهی
دروغ فلسفه واعظان به خویش گزار توعمرخوش گذران با نگارسرو سهی
به خلدکآنهمه نعمت زدست بنهادی بکوش بارگرانی ز دوش بازنهی
ندانم اینکه به هرگفته دل نهم یانه به سعی باش توازخاطرخراب رهی
به نقدحال نظرکن غنیمت است کنون به وعد نسیه مبادا که دل زکف بدهی
صدای ناله وسوزوگدازمی آمد زکوزه ای به شب دوش پای کارگهی
که خاکم ازسروچشم ودل است مهجورا انیس کوزه گران شو به باره نگهی
——————————601
هزاران دردمی زاید زهردم بازدم مارا کشیده آه مادرغم سماوات وثریارا
ز،می،هم چاره ای ناید،که هوش ازسررودآنک گشوده کام ،نابودی،کشدبرکام دنیارا
چنان ویلان وسرگردان به راه وکوره راه استم نه بشناسم دگ راه کنشت ویامصلارا
نه دیگرساربان،این کاروان گم گشت دروادی مخواه ازحضرت موسی کرامتهای سینارا
زمان راگرزمن پرسی نمی دانم شب وروزش چه سان یادآورم دیگرهم ازامروز،فردارا
زمخت است آنچه می بینم طراوت رفته ازهستی نمی جویدتن آرایان حریرسبزدیبارا
کریه است آنچه درچشم روان ودیده می بینم کجادیگرتوان بینم رخ مه گون مهسارا
کتابت کرده میخوانیم درمتن زمان دیگر حکایت های بهرام وسکندرها ودارارا
چنان دراسفل دهریم مهجورانم دانیم گه اجدادبشرمی رفت اوج مرغ عنقارا
——————————–602
قمارخانه به پهنای این جهان دارم جهان که پهنه شود گوچه سان نهان دارم
یکی به آمدن وآن یکی برون رفتن زآمدو زشدن،شرح چون بیان دارم
نه بردن است،فقط باختن دراین پهنا به باختن زچه روزندگی ضمان دارم
به راه دیرگذشتم که راهبش میگفت هنوز پابه گلم سیرداستان دارم
شدم به کوی کنشت اینکه دم بیاسایم ندارسیدکه من ترسهابه جان دارم
دمی به جانب اتشگه مغان رفتم بگفت برسرم ازترس سایه بان دارم
زبهرخدمت عیسی شدم کلیسایش رهم ندادکسی ،که،نه پای جان دارم
به لاجرم ره مسجد گزیدم آخرامر سرقماربدیدم که تن میان دارم
گذارازاین همه مهجورراه دل بگزین من این گزیده ام وجان ودل جوان دارم
————————————-603
چنانک میروی درره به آن سلانه سلانه کنی دریک قدم آباددل ویرانه ویرانه
بکن کج راه خودمی نهه قدم درکوی مخموران بیادرمیکده ،می،ده خورم پیمانه پیمانه
نیابی چون منت درکوی ودربازاردلجویی پذیرایت منم باجرعه ای جانانه جانانه
بکن،باز،آن مجعدمو،بیفشان طره هادرسر که ترسم بشکندوقت نوازش شانه شانه
خرامان شوبه صدرمجلس دلداده گان خود که گستردیم برتوجان بیادردانه دردانه
یمینت رایسارت رایساول داده ایم ،ازآن که بردل جای بگزینی بیاشاهانه شاهانه
به کویت پلک میسایم که گردراه برگیرم دهی یاکام مایاهم شویم افسانه افسانه
به کاوینت دل وجان وسروچشم وبصردادم مکن باماچنین رفتار،چون بیگانه بیگانه
بیامستانه رو مهجورازکوی دلاویزش که دل دادی توتودیگردررهش دیوانه دیوانه
—————————————-604
ای که دل بردی زما،گو،دلربایی تابه چند دلبران چون دل برندی جای آن دل میدهند
مابه نخچیرآمدیم ازبهرصیددلبری دلبرامامی نمی افتد به قلاب کمند
بس کمین راه بنشستیم تاآید به به دست ازرقیبان طعنه هادیدیم وصدهاریشخند
ترسم این است اینکه گرتاری زگیسوبفکند بیشماران چون منی افتد به قلاب کمند
می رمی ای تیزپا،همچون غزال کوه ودشت ازدل مارم مکن چون ماهواخواهان کمند
نازکن بخرام بازآی ،کرشمه بسیارکن هربهاگویی خرامت رابگو ،چون می خرند
کن لگدخاک رهت راجان ودل کردم عجین دل گشا بگذرزراه اما که راه دل مبند
دررهت دلداده گان دیدم که باسوزوگداز باهزاران آرزوبرهاله کویت روند
شاهدان گفتند ناصح پندهامی داد،لیک، هرچه ناصح گفت ،مهجورانیامداوبه پند
—————————————605
ماسربرآستان حضرت جانان نهاده ایم جان ودل ووجودوروان جمله داده ایم
اقلیم دل به پهن جهان است وبس فراخ درقالب تنی به ضمان اوفتاده ایم
بگشای درب کوی حرمخانه سرور خودرازقیدوبندزمان وارهاده ایم
آهسته ران رابه تند زمانه را ماراهیان کوی زمان چون پیاده ایم
درره ندارسید به گوش ازسروش جان دیدم به غفلت آفت ایمان فزاده ایم
جامی رسیدوغفلت ماکردواژگون ازچون روان ودل به فروغش نداده ایم
چون سروباش درچمن آیت وجود ازاینکه مازجودوجودیش ،زاده ایم
خوددرمقام وخدمت تکوین خلقتیم آریدراین وجودنه کم نه زیاده ایم
مهجوردرسریرزمان چون جلوس نیست آهسته گوی،ازاینهمه محتاج باده ایم
—————————————-606
دامن پرازکل آوردآن گلعزارما هم میبردزدل همه صبروقرارما
درجست وخیزشدبه چمن دلبران شوخ ازکوی خودبرون نشودلحظه یارما
ماجان ودل که فرش قدومش نهاده ایم اوراه کوی بسته نیفتد گذارما
باآن رسن که می طند ازتارگیسوان باحلقه ای به گردن جان گشته دارما
صیاداو،و،صیددرافتاده گان به کوی بنشسته درکمین ونموده مهارما
هم این چنین که چرخ زمان میرودبه پیش دیگرامیدنیست شوددرمدارما
داغی نهان زآتش دل شعله میکشد مرحم نمی نهدبه دل داغدارما
برطوبی جنان که چنان فخرهاکند تکلیف مانگر،بر،سیمین عذارما
مهجورازآن غزال که رم کرده ره مگیر هرگزنسدغزال خرامان شکارما
———————————–607
تکا نددامنی،گیتی ،اگر،هستی به کام افتد شه ومیر وگدادرحلقه تنگ نیام افتد
چنان چابک دوانداسب ،چوگان رازندبرگوی به وقت سرکشش گرسرکشد،اسب ازلگام افتد
اگرحبانه پرگرددنبینی قطره درقطره شودلبریزوبی نظمی سرمیخوار وجام افتد
به آرامی کمین آردپی صیدفراوانش به یک آن،صدهزاران صیددرهستی به دام افتد
چه تن هامیرودبرخاک وسرهامی شودبیجان چه شاهان وگدایان که زعزوجاه ونام افتد
سرهرتارمویش حلقه ای برگردن یاری کرشمی گرکندخلقی به یک حلقه تمام افتد
ندارداوزمانی ومکان ووعده ای ثابت چوخم گیردبه ابروخدشه برهرصبح وشام افتد
خداراازخطربرهان همه ابنای گیتی را هم،این کام عدم،باگوش وچشم بسته رام افتد
به آرامش کنی مهجورصرف این عمرباقی را گذارت بردرمیخانه گیتی مدام افتد
—————————————608
نبودی اینهمه سرگشتگی ماراسزاواری که این چون میکندمتن زمان بامادل آزاری
سریری این چنین هرگزنمی بایست هستی را که باهرلحظه اش افزون کندبردوش ماباری
به ابنای بشردیگرعلائقهافروهشته نمی بینم کسی راباکسی انسی ودلداری
دگرهموارهامخروب شدشیب آمدوپستی به پای محفل آینده گان نقل است همواری
همه بی قیدوبی عنوان وپندارند نه عضوی میکندعضودگررازین میان یاری
سلامت رخت بربست وملالت درطنین آمد به این خاک ملالت حاش ا…پای بگذاری
چنان بستندقلاب کمندازنقطه فانی گلوهامیفشارد،نیست زجرودرد،پنداری
جهان راآتشی بایدکه سوزاندتروخشکش جزاین سه نیست شایسته ،دگرگفتاروپنداری
به چشم جان برومهجوراین رشته رهامیکن که شایدبطن آن رشته شودخوش خال وخط ماری
————————————609
داغهادارددل نوع بشرازاین زمان الامان ازاین زمانه الامان والامان
جامهاپرمیکندازشوکران تلخ درد میخوراندبی گلو،برجان وآرام وروان
سایه شوم شبح می گستردبرجان دهر نکره هامیخیزد ازکامش چنان باددمان
زهدباسجاده زاهدنموده سیطره واعظ ازمنبرسریری ساخته دربی مکان
محتسب باتیغ بران ریادرپشت وعظ چنگ هاانداخته برجان چنان شیرژیان
آنکه میخواهدرهاندجان ازاین جرسوم دهر طی العرضی بایدش،یاری نه ازپای دوان
خانه برباداست وهستی راعدم کرده احاط بریکی دم بازدم بگرفته ازماجان ضمان
دل فروهشتنددلداران به کنج غم شدند دیگرازدلدارودل درمتن خوانی داستان
میشودآیاکه بازآیدفراغ وجد وناز زین میان مهجورگیرد طره زلف چمان
————————————-610
شقاوت تابه کی ای دهرکج رفتارباجا نم چنان دردی به جان دادی که عاجزشدطبیبانم
به کام زندگی هرگزندادی جام آرامش چه بامامیکنی این چون جفاکاری نمی دانم
رهی همواربوداین راه را،میگفت رهداران من این ارابه عمرم به ناهموارمی رانم
نه تقصیرمن است این پست وناهمواردراین ره که ره داران گرفتند ازمن آن آرام وسامانم
نمی بینم به لبهاخنده ایازشوق درهستی همه درکوله بارم زجرواندوه فراوانم
نه آرامی شودبرجان ونه درجان روان آید تنی دادند برمن کاین چنین زاروپریشانم
زآوای سماوی دیگرم برگوش راهی نیست حرارآتش حرمان کشیده سوی عصیانم
مراازآن عدم دراین حیات آوردغفلتها وجودی هم من آوردم چه بسیاران پشیمانم
اگرمهجوریکدم چشمه هستی تورادادند بگو،خودابتدا،یک لحظه درهستی نمی مانم
————————————–611
اگراذن آیداززاهد گشایم درب میخانه مدیدی شدکه هستم با،می،ومیخانه بیگانه
لبی ترمیکنم باجام صدمن باده ساقی نمی داردمراسیراب یک یاهم دوپیمانه
سحرزاهدکه سوی مسجد ومحراب می آید منم برسوی میخانه نوردم ره،چه جانانه
به بادصبح صادق پرگشایم درچنان مستی روم تاکوچه بلقیس،جعدموکنم شانه
من این آبادجان درخانه خمارمی بینم که قصرپادشاهان دربرش خشتی وویرانه
سریری لامکان دارد،نه درانظارغیرآید یساولها نگربردوراوبارسم شاهانه
به هرجامیکده ،بیتوته من هم دراوباشد که عیسی هم نه بنمودی به خود سقفی وکاشانه
سلیمانی نمی خواهم بجزجام ،می،ازباقی گزاراین خاکیان گویند،هستم مست دیوانه
فروکش این زبان مهجورتکیرت نهدزاهد که شدمیخانه ومستی،خم ومیخواره افسانه
—————————————-612
ای که چابک زسراپرده مامیگذری مانه گان سرکوییم به ماکن نظری
سایه قامت طوبای تومامنگه ماست ازچه مارابه دم باددغامی سپری
خرمن موی سیه گستره کردی که چنان زان سبب می نتوان دیدنشان ازسحری
پای درخارمغیلان ودل اندرتف وسوز آمدم تادرکویت نگشودی تودری
گوکه احرام ببندیم وتمتع گیریم قبله دل،زچه ،دائم به گذاروسفری
نازهامیکنی ای لعبت تنازوتو،ما، پی آشوب نگاهت همه دردربدری
پای کوبان مروازیادحریم من زار که براین خوی بدان رخت به جائی نبری
خذف خاطرماراتوبه اکسیربشوی که هم ازلطف تویابیم مقام گهری
همجومهجورصبوری کن وهم صابرباش جامه صبرمبادابه گریبان بدری
—————————————613
تاوصل کوی یاردوگامی نمانده است تعجیل کن به عمردوامی نمانده است
این سازها که میزند این دهرکج مدار راه دگرگزین ،تو،که کامی نمانده است
بس خرقه هاکه درگروجام باده بود دل خوش مکن به میکده جامی نمانده است
ساقی هم ازاصالت میخانه دم نزد حرمت دگربه کهنه عظامی نمانده است
دراعه پوش زهد وریاپای دررکاب دروعظ شدغراب وکلامی نمانده است
این تیرگی به چیرگی ازماروان گرفت صبحم چرارسد ،که ،چوشامی نمانده است
رامش مبادبردل وبرجان این بشر سامان جان گذشت ،که رامی نمانده است
هموارهای ره همه شیب وفرازشد گسترده سایه نکبت و،دامی نمانده است
مهجور،خودسلامت خودخواستن چه سود مخلوق را،چو،عزوسلامی نمانده است
————————————–614
بردر میکده ساقی به صراحت بنوشت که زخاک سر شاهان وگداجام سرشت
جام وخم کاین همه بارنگ وجلا می بینی گل خاکیست زسرهای چه زیباوچه زشت
به مصلای دل ،آی ،اینهمه ظاهرهیچند مسجدودیروکلیساومغان ،یاکه کنشت
سربهرام کی وخسرو وداراب کجاست آب چشمی زده وکوزه گری ساخته خشت
گیسوانی که پریزادکمندش میکرد روزگارآمدوبرگردن او حلقه بهشت
کاخهابود وزمان زلزله ای دادو بریخت برزگرشخم به خاکش زدوهم دانه بکشت
دست آبادزمان روشدودیدیم چه شد تاردلها بگرفت ورسن مرگ برشت
پای ،مهجور،فراترمنه از بوده خویش واعظان می نبرندت به سراگاه بهشت
————————————–615
سرگشته کویی شده ام راه نشانید باحلقه زلفش به سرکوی کشانید
آنجابدهیدم ،می ،مطلوب گوارا یاباده جان ازلب لعلش بچشانید
مست رخ آن حضرت جانانم ودیگر رسواشده ام این چه بدانیدوندانید
آزادنشدآنکه به سودای من آمد خودخسته ودرمانده آن زلف چمانید
شالوده پندارببندیددراین کوی دل بایدو ،عقل آیداگردل نگرانید
درلوح ازل دلبرودلدارکه هشتند گررهروآنید،بدانیدهمانید
ازآینه دهرببایدکه گذشتن ازقیدواسارت دل وجان رابرهانید
سودازده جام جهانی شده ام من چون است شمادلشده کام جهانید
مهجوربیاب آن ،می ،جاوید،به سرکش برخلق جهان گوهمه تن دیده ترانید
—————————————616
مرابگزاروبگذر،من که سودایی به سردارم زدلجویان عالم من دلارامی دگردارم
بسی بیزارم ازدراعه ودستارواین زنار عطای این سه برتزویزوزهدومکربسپارم
به چشم جان نظرها میکنم عین نظربازی صریح این نکته میگویم اسیرچشم بیمارم
نه درکوی مغان جستم نه درمیخانه ومسجد کجاروی آورم گوئید ،رخ داردپدیدارم
روان ازجان فرازآمددل ازجان وروان خارج نمی آیددراین ورطه دلآرامم به تیمارم
دلی دارم به سوداوهوای کوی مجهولی چنان سرگشته ازخویشم که ،گوبرخویش سربارم
شدم جویای علت ازکمال مطلقم فرمود ببایدازسراندازم دگراین کهنه دستارم
انیس کوی دل گشتم چوجان ازتن برون آمد که من باحضرت جانان به محشوری سزاوارم
بیااین جامه دوراندازوهشیاری زسرمهجور به مستی روکن ازاین پس ،تورابراوج بگمارم
—————————————-617
زان هبوط است که دردایره سرگردانم کشتی موج دراین بحر بلا میرانم
ای که سکان من وعمرمن ازداده توست اینقدردرشرف دردوبلامکشانم
گو ،فتدموج ،تالتم شودآرام ومتین تا زگرداب برون آیم وجان برهانم
این کراهت که درآن خلدبراین آدم شد هم ،ازآن روزچنین بی سروبی سامانم
آن صراحت که درآن کن فیکونت داری برهان دیگرازاین دام وازاین عصیانم
چند دردایره کوبم سرسرگردانی ازچه دردایره کردی ،همه ،سر،،گردانم
غفلتی بودوگذرکرد،مدیدیست چرا من گناه دگری رابه جفابکشانم
دوش بااین همه بار،ازگنه وغیض هبوط خسته شد،مرحمتی،باردمی بنشانم
جرم هابیل به قابیل اگرکشتن بود من مهجور،چراحکم قضا میخوانم
———————————-618
صبا گربگذری ازکوی جانان ،گوبه جانانم اگرلطفی کندبرسوی ما،فرشش کنم جانم
بگوسرگشته ای گشتم ،شدم مجنون لیلایی بریدآرامشم دیگر،فراق ودردوهجرانم
چویوسف بوی پیراهن فرستد،،خوداگرناید مگرروشن شودازرایحش تاریک چشمانم
اگراذنی دهدآیم بروبم خاک کویش را به پلک چشم ،هم دل برقدومش نیزبنشانم
هم آن روزی که آن مهروکشیدآن مقنعه ازروی مرافرصت نشددیدن ازآن زاروپشیمانم
سری دارم به سودایش ،دلی دارم به دیدارش شدم ویلان وسرگردان ،بریدآرام وسامانم
سیه چشمان شهلاگون چنانم کرده دل مفتون گرفت آن هاله رویش زمن ،هم دین وایمانم
بگسترده است گوباردگرآن خرمن مویش شده حایل به چشمم روزراازشب نمی دانم
بدان مهجوراقبال همایی روکندروزی که ازآن سنگ دل داد دل سرگشته بستانم
————————————-619
شروش آن شب پیامم داد ،دل گسترکه یارآید مدیدی معتکف گشتی واکنونت ببارآید
خیالم اینکه جان ودل نشستم ازبطالتها سیاهی هابه جان دارم ،وصال یارعارآید
نهیب آمدتوراچون است این اندیشه باطل بکوش اندیشه زایل کن که برجانت نقارآید
فروشدجانم ازآن پس به حوض ناب مطلوبش فروغ ازغیب میدیدم به چشمم آشکارآید
مقامی آنچنان والا ،جلوسی درمیان نایل همه دلداده دلبر،که آنجاتن چه کارآید
مراهم جایگاهی بود،حرمت آنچنان وافی سرم ازتن برفت وجان بدیدم برمدارآید
ملائک نیزبامن بود ،عزی درخورم شامل حجاب ازچهره دل رفت و،هم دیدم نگارآید
تن ازخود دورکن جان شو ،به آتش رو گلستان است برو درگلستان دل ده ،که،دلبرسازگارآید
بده مهجورراقدروتوان اینهمه نعمت که خواهشهای نفسش دروجودجان مهارآید
————————————620
به آه دل بشکافم تمام طاق جهان را چراگرفته ای ازجان من توان وروان را
نهاده ای زچه رودامهابه رهگذرمن که صیدقهرنموده زمن فراغت جان را
نبود لازمه رسوای خاص وعام نمایی گرفته ای به جفاهاز،من تونام ونشان را
گذشت عمرگرانمایه پای نخوت وقهرت زدی به خانه دل ضر به های باد دمان را
خدای را،اگرازمکروریو چاره ندیدی به وجد وشوق بچرخان به کام خویش زبان را
چه دیدی ازره نام آوران شاد دل افروز که آتش شرر افروختی زدی شریان را
زدی به اسب عنادت به فقرخودمهمیز برون زدی زخفا رازهای خفی نهان را
به پیش شاه وگداعجزمی نبایدکرد که عجزمیکشد ازتخت وازسریرشهان را
به خلق گوی که مهجور،شکر محض خدای است به شکرپاک کن اشک یتیم ودیده تران را
————————————–621
آن سیه چشم اینهمه دل راکه اغوامیکند غمزه هامیریزد ازچشمش چه سودامی کند
قدفرازان رازقدخویش ،می بیندفرو نازهاباآن خرام خودبه طوبامیکند
برسرکویش بساطی کرده پهن ازوجدوناز ازسماوی وهم ازخاکی ،چه برپامیکند
رو گشاد وچشمهادیدندآن ماه جبین روی مه بالاترازمه درثریامیکند
گلعزاری درگلستان ،ماهرویی درکمین دیده هامبهوت برآن روی مهسامیکند
بررکابش دل گزاران فرش ره کردنددل بس جفاهایی که بردلها دلآرامیکند
راهیان غیروظاهربین به کویش میهمان میندانم ،چون جفابااین دل مامیکند
زیرچترعنبرافشانش ،خوشاجایم دهد عجزهاکردم ولی امروزوفردامیکند
درگشائیدوبرآئیدازنهان ،هم بشنوید شکوه مهجورا،زرازخفته حاشامیکند
————————————-622
دگربه جام وقدح بی نیازخواهم شد به آسمان دلم شاهبازخواهم شد
بگسترید به راهم نشانه های وجود ز ،تن گسسته وباجان فرازخواهم شد
نه دیگراینکه گره هابه سبزه هابزنم ز تن هرآنچه گره بوده بازخواهم شد
حراج کی کنم این وجدرابه ارزانی به قیمت دل وجانم به نازخواهم شد
زقبله گاه جهان روی اگربگردانم به سوی دلشده گان درنمازخواهم شد
طبیب می ننمودست چاره درددلی به لطف چاره خودم چاره سازخواهم شد
نوازشم ننموداین زمانه غدار ز،پل ،گذرکه کنم ،دلنوازخواهم شد
به پای وصل نشستم ،نیامد اذن ورو عسس چوخواب رود ،بی جوازخواهم شد
کمینه رو شده درکوچه زمان مهجور به هرکجا،سر ،افشای رازخواهم شد
—————————————-623
به کام مادگرباراین ،می ،ومیخانه خواهدشد سرزولیده جانان به نرمی شانه خواهدشد
نه چونان ماند وچونین دوام آرد که این دوار رکابی میدهد ،روزی،ولی ،افسانه خواهدشد
کنون کاین نازواین نخوت به کوی زاهدان بینی به سراندیشه چون واهی ،همه دیوانه خواهدشد
مینداز از،کفت ،خم ،باش تاواعظ به تنگ آید به کام خویش ،پر،می ،ازخمت پیمانه خواهدشد
نداردحسرتی ،بنگر،هزاران کاخ ویران است چو باشدکاخ استبرق بدان ویرانه خواهدشد
اگرصیادگسترده است دام صیدویرانگر هم ازاین دامهامرغ سحرفرزانه خواهدشد
کنون زاغ وزغن منقاربرخاک وطن کوبند نگرچون شاهبازاید ،چه سان بی دانه خواهدشد
سوادزندگی راوعظ واعظ برده ازیادم چوبریادآورم ،واعظ ،به وعظ ازچانه خواهدشد
چوره پویان زراه آیندو گیرندانجمن ،مهجور شررسازان بی مقداربین ،بیگانه خواهدشد
———————————————–624
به رهگذارزمان ،راه دل گزین وبدان که دل تورابردت سوی راهیان زمان
به فقروفاقه جان ره روی نبایدکرد که دست قهرعزازیل میکشد به گمان
به سوزوسازگرفتاریان ره درراه نظرمکن که کنندت اسیر باد دمان
زهردری که نوشته است ،رفتن آزاداست مرو،به یک دل ویک راه گام جان بکشان
به هرکه روی حمیرا وچشم وخال سیاه مبنددل ،که بگیرند جان ودیده ضمان
لگام اسب عنادچموش گیربه دست به کوره راه جهالت ،وفاق جان مکشان
به خنده خو کن وهم باخوشی بزی همه عمر چرائی اینهمه پژمرده حال ودل نگران
بیا ومانده عمرت به شادمانی ،زی ، نیارزداین دم باقی به غم کنی گذران
به راه ، پیرحقیقت نصیحتم بنمود که ،طی کن عمر،تومهجور پیش زلف چمان
——————————————-625
نمی بینم دگرآرامشی در روزگارآید زمستانی رود دل آب گرددتابهارآید
تبسم شدحماسی درکتاب تذکره سازان نمانده رنگ وبویی درطبیعت ،دل خمارآید
زمانی رفت ورومیکرد پلک چشم محرابش کنون آن ساحتش بنگربه چشمانش نقارآید
چمان زلف مهرویی زمانی دام دلهابود دلی بس آرزومیکرد ،دردامش مهارآید
گذشت آن روزگاری که لب وجام و،می ،ودل بود همه دردوغم وزجروشقاوت درمدارآید
مپاش آن دانه وبذراصالت درزمین جان که گرروید چنان حنظل ،چه تلخیها ببارآید
ندیدم پرکندساقی به جامی باده شادی دل وجان ولب وچشمی به حرمان بیشمارآید
کنارچشمه حیوان ،مجوی آن زندگی دیگر کجادیگرچنان عشرت ،دراین چرخ دوارآید
زنظم انداختنداین زاهدان چرخ حقیقت را بگو مهجورسخت است این حقیقت برقرارآید
—————————————————–626
من ازدراعه پوشانی که درزهدند بیزارم که وعظ واعظان راهم پشیزی بیش ننگارم
مراحوض ،میی ،بایدکه درآن غوطه ورباشم پیا پی جام ،می،گیرم زحدبیرون که نشمارم
بس است این لاف گوئی هازمانی هم حقیقت گو که مکروریو وکیدت میدهد دردهرآزارم
نگشتی که چومن راهی به وادی دل افروزان که من راهی شدم ،هرلحظه دررونق شود کارم
اگرهم پای درخاکم ،به اعلای سماواتم بلی ،من جایگاهی خوش به اعلای جهان دارم
نیالودم وجودم رابه ذخرف های گفتارت ازآن درعرصه خلقت به هرپاکی سزاوارم
نه ام چون لولیان تن ،که لنگربرسراندازند منم دل دارم ودلبر،نه اندیشه به سردارم
تودرپاپیچ خاروخس ،به تن آزارهادادی من آسوده ازاین جسم ازآن تذویرودستارم
زمانی می سرودم این که مست جان ودل بودم سروشم گفت مهجورا شدی محرم به اسرارم
—————————————–627
دل قوی دار زتاریک مکن پروایی به سرآیدغم، ازاین مخمصه بیرون آیی
خواهدآمدبه سراین جرگه سالوس وریا که به امروز جهان هست بلی ،فردایی
چرخ گردون زمان پیروقدر بنیاد است نپذیرد سرگردونه خودخودرایی
پهنه آبی این بام جهان خواخدشد امن وآرام که بال وپر جان بگشایی
من به همپای خلایق سروجان میخواهم ازچه اندیشه خودرابه محک می سایی
سازگاراینکه خلایق همه یک سو باشند برسرموج خودازقهرمکن سودایی
عصرآئینه کردارووفاق است ،چرا به روایات قرون ،حکم قضابنمایی
نوبت خدمت تقلید ومقلد ،حاشاست بگذشت آنچه تورابودبه سریغمایی
شیخ صنعان که زکف داد دل ودین ووجود گو به مهجورمگرنیست چنان ترسایی
——————————————628
بی خود ازخویشم وامشب به مآل سحری آسمان است ومن ویاروهمه خیره سری
خوش به آنم زتنم جان بدرآید ،باشد، بخت خوابیده مانیزنماید ثمری
لشگرشوم بطالت به سرم سایه فکند نیست بالا ی سرم جزغم وآفت اثری
یارمامغبچه ای بودکه سودامیکر د بادل مابه دکان شررش بدنظری
دوش باری زده بودم به سرکوچه ،به دوش، رهگذرگفت به دوشت چه متاعی ببری
گفتمش بارغم ودرد ونفاق است عزیز گفت گویا به دلت چنگ زده بدگهری
حال ماراچوبپرسی تو به محرمکده ای چون شنیدی به دلت جامه طاقت ندری
بریکی قسمت دنیا سیه دیو ودد است به یکی قسمت مینوشود وحوروپری
دست مهجوربگیرید وبریدازاین کوی شب وروزش شده درروی زمین نوحه گری
——————————————–629
هم ازبی مهری جانان دل وجانم به تنگ آمد هم ازآن باده سردش که برکامم شرنگ آمد
به بخت مانگرمیخواستیم ازیاردل جویی به کویش ناله هاکردیم ،دلجوئیش ننگ آمد
به مژگانش نظرکردیم وهم برآن خم ابرو که ابرویش کمانی گشت ومژگانش خدنگ آمد
هزاران حاجت آوردیم درکویش برساقی نیامد ،قصدجان چون کردتیرش بیدرنگ آمد
نگهداردلی بودیم وجایش خانه دل بود قضارا آسمان بارید ،ماراهدیه سنگ آمد
خدارااین هواخواهی نه جزمن کس توان دارد رقیب ماشررهاکرد ،اوبامابه جنگ آمد
زخاروخس گذرکردیم وصدها خاردرپاشد به کویش آشناگشتیم ،این آسان نه چنگ آمد
گذرکرد آن سحرازکوی ،دیدم صورت مهجور نزاروزاربود ،آن روزبررخ آب ورنگ آمد
———————————————-630
نه دل به کام رسیدو نه کام دردل ماند گذشت عمرونشدحل هزارمشکل ماند
ارادت ازکه بجویی دراین زمانه پست نه عارفش بستود و،نه ،عقل عاقل ماند
سوارناقه غم کردو ساربانش راند به صعب راه رسیدیم ،پای درگل ماند
به کام هرکه تعارف نمود جام وصال نخورده جام وصالش ،به پای منزل ماند
به خاک دشت صداقت زدند شخم نفاق ز بذرشوم شقاوت هزارحاصل ماند
به کوره راه وبیابان وسنگلاخ وکویر زاشتران مقاوم ،نماد ،محمل ماند
نه آسمان که زابرش نمی ،به خاک افکند نه بذرودانه نعمت به خاک شامل ماند
بلندشدسردیوارآنکه حاشا بود مراهمیشه بلندی به پست مایل ماند
به داغ دردزمان پشت کج مکن مهجور به راه رفته میاندیش ،بین مقابل ماند
—————————————–631
به داغ درد زمان نیست نوش دارویی علاج دردنهان ازطبیب ،چون جویی
نهاده دام شقاوت ،پلیدی و.پستی احاطه کرده بشررا بدی زهرسویی
یکی بنام تمدن به بیخ تیشه زند یکی به چوبه چوگان زند چنان گویی
یکی به تیزی دندان درد ،به پیش دوچشم دل وسروتن وچشم غزال آهویی
نفیرزجرگلو ،پاره کرد گوش زمان ترحم ازکه دراین گیرودارمیجویی
به رشته ای که گرفتی به دست ،غره مشو به چشم جان نگری گرگرفته ای مویی
به سست عهدی بنیاددهر ،خوباید بسی عبث که بداری امید دلجویی
به قتلگاه بشر گوخوش آمدی طفلم خوشاکه نوردهد ،بر ره تو سوسویی
کمرخمید وشکست ازجفا دل مهجور شکایت ازکه به پیش که بازمیگویی
—————————————632
هوای دیدن مارابه سرداردنمیدانم شب هجران ماآیاسحرداردنمی دانم
نهاده داغها بردل فراقش ،باغم هجران ویادرجان وسرفکری دگرداردنمی دانم
پریشان موی یلدایش گرفته روزرا ،شب شد که این یلدازپیش چشم بردارد نمی دانم
هوای کوی اودارم ،شدم راهی به امیدی مرالطفی کند درکوی بگزارد نمی دانم
رقیبانم به ره ازبخل وحرمان خارها چینند قراول درمسیرراه بگماردنمی دانم
هوای بوی مشگینش ،چوبوی یوسفی دارم نمی ،،برباد ،ازآن بوی ،بسپارد نمی دانم
چوبرکویش رسم ،بینم رقیبانم صف اندرصف مرا دلداده ای دلدار بشمارد نمی دانم
ز یمن چشم بیمارش علاج خویش می جویم علاج دردمارالطف فرماید نمی دانم
بگیرازدست او این جام را،مهجور،برسرکش به غم ،جام ،می ،ازدستش ثمرداردنمی دانم
—————————————-633
مراهم قسمت یک بوسه ازآن خال خواهدشد و،یازیرلگدهااین تنم پامال خواهدشد
مدیدی آرزوکردم رسدبوی دلآویزش زماهم گوئیا جویاگراحوال خواهدشد
قدم درراه بنهادیم وهم تاسرحدکویش جوانی هاهدردادیم ،قدچون دال خواهدشد
طریق ره روی باید بیاموزی زرهداران چوبی ره رو روی پاگیر درگودال خواهدشد
پریرویان مه پیکر فراوان آمدورفتند توراهم ای صنم ،آن موی مشگین زال خواهدشد
کنون دراوج خوش نامی برو،تااوج طوبا رس چومرغ ازاوج بالاتر رود بی بال خواهدشد
مپنداراین سکوت محض می خواندبه آرامش که پشت هرسکوتی محض،قیل وقال خواهدشد
مخواه این تیرگی جان راکشد دراوج بدنامی به جلد تیرگی جان بی سروبی حال خواهدشد
بکش مهجورشمشیرازنیام خامش گیتی بپرس ازحاکمان تاچند این قتال خواهدشد
————————————-634
به پیمان ازل ،گوئی نبودی ،می ،به پیمانه شهان راکاخ دادندو،مراهم کنج ویرانه
یمینم را،یسارم را،یساولهای غم بگرفت دل وجانم بجزباکلمه ،غم،گشت بیگانه
چنان ژولیده حال استم که خودازخویش نشناسم بپندارند ازاین حالم مرامجنون ودیوانه
هم آن روزی که بنهادم قدم برگرده خاکی ندیده موی جعدینم به نرمی ،شانه شانه
بپرسیدم زپیری درمسیرعمر،رازی را بگفتارازشاهان وگدایان گشت افسانه
به پستی تن نیازم من ،،اگرپیمانه ام خالیست چنان شهبازمیسازم ،به اوج زیستن ،لانه
مقاوم دردم بادم ،نه چون بیدی زجالرزم نبینی عین ناداری مرا،بی آب وبی دانه
به گیتی گوئیا رسم است در روزو شب ایام گهی دیوانه خوانندت ،گهی گویند فرزانه
بساط غم بکن مهجور،آن پیمان دگرگون ساز صراحی گیردردست وبیابامابه میخانه
——————————————-635
آرام نوش اگرشنود قاضی القضات حدت زند به پیش همه بی ملاحظات
درآستین قدح نهه وتسبیح کن به دست خرد وکبیرکرنشت آرد زهرجهات
با ،می،به خانه غسل کن ،آیی اگربرون باواعظان قدم نهه وآموزازاوصفات
دیروکنشت وکوی خرابات جای خود درمسجداست که بدهد واعظت برات
اینجازمین خاکی وتو خاک این زمین دانی که درفراز زمین هست بس کرات
این واعظت کرات نماید تورا بهشت ازدوزخ زمین به تنت میدهد نجات
می ،دربهشت خوش که زانهارمیرود چون نهرباغ کوشن وچون، چشمه و قنات
حوران زهرجهت همه دارد قدح به دست شیرین دهان خنده لب شهدچون نبات
مهجوربس ،هزارتعاریف ذره نیست گرنخلها قلم شود وآبها دوات
—————————————–636
گفته بودند،در،میکده رابگشایند قدحی ،می ،بدهند وغم دل بزدایند
می نشدحاصل ازاین گفنه ،درمیکده باز چشمهامنتظرند وهمه میفرسایند
جامهاخالی ودلهاهمه محتاج سرور وعده کی میرسد،این وعده نمی فرمایند
ازلبی خنده ،بسی،حسرت دیدن داریم دیگران آنچه که نازاست به لب می سایند
عارفان راهمه سرگشته زسامان بینم زاهدان غرق به آرامگردنیایند
تاکی این مخمصه گوی به چوگان باشد ناصحان ازچه دراین دایره کم پیدایند
کو،نگاهی که به یک غمزه جهانی بگرفت یامریدان که پی گام مرادی آیند
روشنی هاهمه درچشم زمان کورشدند سروهاقامت آزاده نمی افرایند
دل قوی دارتو ،مهجور،که بینی روزی باز ،مستان،به قدح باده جان پیمایند
—————————————–637
چراباردگردل درعتاب افتادو کافرشد به دورافتادجام ،اما،چوبرماگشت آخرشد
به جام جان به جوش آمد،زتف مل کرد ،می ،باری غروبی دست بریازید ومل خوابید ودیگرشد
زتن برکنده بودیم آن قبا،جان بودباجانان به غفلت لحظه خوابیدیم ،کام زهر ازسرشد
به کام کامکاران بودهرکامی که میفرمود چه آمدبرسراین کامکاران ،کام بی برشد
به پای خرقه صدپاره ،صدهاجان ودل میرفت خذف راهم نیارزدخرقه، تشخیص زمان زرشد
به هرجارونمودی قبله دل بودودلداری نمی بینم دگرنازک دلی دلدارو دلبرشد
به صدتنازی وصدعشوه جام وجدمیدادند شکست آن جام ،رفت آن ناز،هیهاتم لبی ترشد
کمندزلف مهرویان که میشدحلقه جانها هزارافسوس این جانها اسیرحکم داورشد
مشونومید،مهجورا،شودبازآیدآن روزی که بینی دوره جام و،می مطلوب وساغرشد
—————————————-638
تابه سرحال وهوای ره جانان دارم حلقه درگردنم از زلف پریشان دارم
گفتم آن روز ازل ،لطفی وجانم بستان نه گزاف است به یادآن همه پیمان دارم
یارماسرسبد جان و وجودنظراست ترس تقریرزبدچشم رقیبان دارم
روزوشب جانب کویش همه پرواز خیال باخیال ره کویش سروسامان دارم
لخت پامیروم ازخار مغیلان رهش دانم این ،چون زدرآیم ،همه درمان دارم
صعب هادارد وهم شیب وفرازاینهمه راه جان ودل رفت ،نه این داشتته آسان دارم
برطویل ره او آگهم ازبدو ورود میروم تارمقی درتن وتاجان دارم
گرسرازحلقه آن تاردوزلف آویزم خوش مرا ،چون به کرامش همه ایقان دارم
تابه کی این دل مهجور به بیراهه بری من که برقدمت آحادتو ایمان دارم
————————————–639
دوش می آمدندابرگوش وپیغام سروش کاین همه بارگران رامی بگیرندم زدوش
جمع درمحفل،می،ومیخواروجام وجام گیر جامهادردست وازهرجام می آمدخروش
کم،فشار،این جان ودست وچشم بینا وسراست خودزمانی بوده ام من،جامخواه می،فروش
محفل ماهم چنین ازباده و،می،گرم بود ساقی مانیزمیفرمود،بادا نوش نوش
من نه مست باده بازارزهدم زاهدا زین میان برحدشرع وظن تکفیرم مکوش
این زمان زناربرکن ازمیان،دستارنیز میفکن ازسر،سماع وجدجان میدارگوش
زهدوتذویروریاومکرراره بسته اند ساقی ماآگه است ازعیبها،هم،عیب پوش
ساحتی دیدم ،من وجام ،می،وحوران قدس جمع جان بودیم باالطاف آن پیغام دوش
جام مهجوراز،می،آرام هستی پرکنید چون همی داند،ببایدمست جان بودوخموش
————————————-640
نشان کوی توپرسیدم ازصبابه سحر خوشاصباکه زکوی تومیکنادگذر
به آرزوی دمی هستم ای نگاربلند کنی به غمزه چشمت کرشمه ای ونظر
بلاکشیدم وبازآمدم به کوی وصال به طعنه گفتی ازاین راه آب دیده ببر
خیالهابه سرم بودتارسم سرکوی زدی شراره به جان نازدوده گردسفر
فراغ خاطرماباصبوح کام توخوش دم صبوح طراوت به صبح مابسپر
هزارخارمغیلان به پاخلیدبه راه به این امیدکه گیرم زجد وسعی ثمر
سیاه زلف بگستردی وزمابگرفت نگاه روی مهینت،چراست ظلم وشرر
دمی نظاره کن ازاوج اقتداربه زیر چه چشمهاکه نگاه امیدداده به در
ندارسیدبه مهجورباش تابدمد زپشت شام سیاهت به بخت،صبح ظفر
———————————–641
به آبگین قدحی باده ده پریشانم دمی به مسجدواعظ شدم پشیمانم
ملال خاطرمارامقال نزداید خوشاقدح به لب ازدست یاربنشانم
دمی شود اگرازعمردروفاق وصال نزارتن نهم وجان به کوی بکشانم
به خاک تیره مباشد طریق باقی رفت هم ازهبوط به خاک است نابسامانم
طمع مدار به هرکاسه ای که جام ،می،است که من نه هرقدح،می،زهرکه بستانم
علوخاطرماراعزیزازآن دارند که پیش شاه وگداهمردیف وپیمانم
بریزباده دل درصراحی غم دهر تعارفی کن وبگزارجان بیفشانم
هزارباربه واعظ بگفتم این معنا که مشکلی نشدازدرس وعظ آسانم
ملال خاطرمهجور،چون بدرکردند ازآنم است غزل گوی ومرغ دستانم
————————642
به سربکش،می،گلگون ناب درقدحی که تانیازدلت درشودنشدگنهی
بساط گیرلب جویبارآب زلال که عکس یاربه آب اوفتد مثال مهی
بگسترآیت گلگونه هابه پهن چمن نشدگنه لب وخالی گزی اگربه گهی
دروغ فلسفه واعظان به خویش گزار توعمرخوش گذران با نگارسرو سهی
به خلدکآنهمه نعمت زدست بنهادی بکوش بارگرانی ز دوش بازنهی
ندانم اینکه به هرگفته دل نهم یانه به سعی باش توازخاطرخراب رهی
به نقدحال نظرکن غنیمت است کنون به وعد نسیه مبادا که دل زکف بدهی
صدای ناله وسوزوگدازمی آمد زکوزه ای به شب دوش پای کارگهی
که خاکم ازسروچشم ودل است مهجورا انیس کوزه گران شو به باره نگهی
——————-643
هزاران دردمی زاید زهردم بازدم مارا کشیده آه مادرغم سماوات وثریارا
ز،می،هم چاره ای ناید،که هوش ازسررودآنک گشوده کام ،نابودی،کشدبرکام دنیارا
چنان ویلان وسرگردان به راه وکوره راه استم نه بشناسم دگر راه کنشت ویامصلارا
نه دیگرساربان،این کاروان گم گشت دروادی مخواه ازحضرت موسی کرامتهای سینارا
زمان راگرزمن پرسی نمی دانم شب وروزش چه سان یادآورم دیگرهم ازامروز،فردارا
زمخت است آنچه می بینم طراوت رفته ازهستی نمی جویدتن آرایان حریرسبزدیبارا
کریه است آنچه درچشم روان ودیده می بینم کجادیگرتوان بینم رخ مه گون مهسارا
کتابت کرده میخوانیم درمتن زمان دیگر حکایت های بهرام وسکندرها ودارارا
چنان دراسفل دهریم مهجورا نمی دانیم که اجدادبشرمی رفت اوج مرغ عنقارا
—————————644
قمارخانه به پهنای این جهان دارم جهان که پهنه شود گوچه سان نهان دارم
یکی به آمدن وآن یکی برون رفتن زآمدو زشدن،شرح چون بیان دارم
نه بردن است،فقط باختن دراین پهنا به باختن زچه روزندگی ضمان دارم
به راه دیرگذشتم که راهبش میگفت هنوز پابه گلم سیرداستان دارم
شدم به کوی کنشت اینکه دم بیاسایم ندارسیدکه من ترسهابه جان دارم
دمی به جانب اتشگه مغان رفتم بگفت برسرم ازترس سایه بان دارم
زبهرخدمت عیسی شدم کلیسایش رهم ندادکسی ،که،نه پای جان دارم
به لاجرم ره مسجد گزیدم آخرامر سرقماربدیدم که تن میان دارم
گذارازاین همه مهجورراه دل بگزین من این گزیده ام وجان ودل جوان دارم
—————————–645
چنانک میروی درره به آن سلانه سلانه کنی دریک قدم آباددل ویرانه ویرانه
بکن کج راه خودمی نهه قدم درکوی مخموران بیادرمیکده ،می،ده خورم پیمانه پیمانه
نیابی چون منت درکوی ودربازاردلجویی پذیرایت منم باجرعه ای جانانه جانانه
بکن،باز،آن مجعدمو،بیفشان طره هادرسر که ترسم بشکندوقت نوازش شانه شانه
خرامان شوبه صدرمجلس دلداده گان خود که گستردیم برتوجان بیادردانه دردانه
یمینت رایسارت رایساول داده ایم ،ازآن که بردل جای بگزینی بیاشاهانه شاهانه
به کویت پلک میسایم که گردراه برگیرم دهی یاکام مایاهم شویم افسانه افسانه
به کاوینت دل وجان وسروچشم وبصردادم مکن باماچنین رفتار،چون بیگانه بیگانه
بیامستانه رو مهجورازکوی دلاویزش که دل دادی تودیگردررهش دیوانه دیوانه
—————————646
ای که دل بردی زما،گو،دلربایی تابه چند دلبران چون دل برندی جای آن دل میدهند
مابه نخچیرآمدیم ازبهرصیددلبری دلبرامامی نمی افتد به قلاب کمند
بس کمین راه بنشستیم تاآید به دست ازرقیبان طعنه هادیدیم وصدهاریشخند
ترسم این است اینکه گرتاری زگیسوبفکند بیشماران چون منی افتدبه دام آن نژند
می رمی ای تیزپا،همچون غزال کوه ودشت ازدل مارم مکن چون ماهواخواهان کمند
نازکن بخرام بازآی ،کرشمه بسیارکن هربهاگویی خرامت رابگو ،چون می خرند
کن لگدخاک رهت راجان ودل کردم عجین دل گشا بگذرزراه اما که راه دل مبند
دررهت دلداده گان دیدم که باسوزوگداز باهزاران آرزوبرهاله کویت روند
شاهدان گفتند ناصح پندهامی داد،لیک، هرچه ناصح گفت ،مهجورانیامداوبه پند
—————————647
ماسربرآستان حضرت جانان نهاده ایم جان ودل ووجودوروان جمله داده ایم
اقلیم دل به پهن جهان است وبس فراخ درقالب تنی به ضمان اوفتاده ایم
بگشای درب کوی حرمخانه سرور خودرازقیدوبندزمان وارهاده ایم
آهسته ران رابه تند زمانه را ماراهیان کوی زمان چون پیاده ایم
درره ندارسید به گوش ازسروش جان دیدم به غفلت آفت ایمان فزاده ایم
جامی رسیدوغفلت ماکردواژگون ازچون روان ودل به فروغش نداده ایم
چون سروباش درچمن آیت وجود ازاینکه مازجودوجودیش ،زاده ایم
خوددرمقام وخدمت تکوین خلقتیم آری دراین وجودنه کم نه زیاده ایم
مهجوردرسریرزمان چون جلوس نیست آهسته گوی،ازاینهمه محتاج باده ایم
——————————–648
دامن پرازکل آوردآن گلعزارما هم میبردزدل همه صبروقرارما
درجست وخیزشدبه چمن دلبران شوخ ازکوی خودبرون نشودلحظه یارما
ماجان ودل که فرش قدومش نهاده ایم اوراه کوی بسته نیفتد گذارما
باآن رسن که می طند ازتارگیسوان باحلقه ای به گردن جان گشته دارما
صیاداو،و،صیددرافتاده گان به کوی بنشسته درکمین ونموده مهارما
هم این چنین که چرخ زمان میرودبه پیش دیگرامیدنیست شوددرمدارما
داغی نهان زآتش دل شعله میکشد مرحم نمی نهدبه دل داغدارما
برطوبی جنان که چنان فخرهاکند تکلیف مانگر،بر،سیمین عذارما
مهجورازآن غزال که رم کرد،ۀره مگیر هرگزنشدغزال خرامان شکارما
—————————-649
تکا نددامنش،گیتی ،اگر،هستی به کام افتد شه ومیر وگدادرحلقه تنگ نیام افتد
چنان چابک دوانداسب ،چوگان رازندبرگوی به وقت سرکشش گرسرکشد،اسب ازلگام افتد
اگرحبانه پرگرددنبینی قطره درقطره شودلبریزوبی نظمی سرمیخوار وجام افتد
به آرامی کمین آردپی صیدفراوانش به یک آن،صدهزاران صیددرهستی به دام افتد
چه تن هامیرودبرخاک وسرهامی شودبیجان چه شاهان وگدایان که زعزوجاه ونام افتد
سرهرتارمویش حلقه ای برگردن یاری کرشمی گرکندخلقی به یک حلقه تمام افتد
ندارداوزمانی ومکان ووعده ای ثابت چوخم گیردبه ابروخدشه برهرصبح وشام افتد
خداراازخطربرهان همه ابنای گیتی را هم،این کام عدم،باگوش وچشم بسته رام افتد
به آرامش کنی مهجورصرف این عمرباقی را گذارت بردرمیخانه گیتی مدام افتد
————————-650
نبودی اینهمه سرگشتگی ماراسزاواری که این چون میکندمتن زمان بامادل آزاری
سریری این چنین هرگزنمی بایست هستی را که باهرلحظه اش افزون کندبردوش ماباری
به ابنای بشردیگرعلائقهافروهشته نمی بینم کسی راباکسی انسی ودلداری
دگرهموارهامخروب شدشیب آمدوپستی به پای محفل آینده گان نقل است همواری
همه بی قیدوبی عنوان وپندارند نه عضوی میکندعضودگررازین میان یاری
سلامت رخت بربست وملالت درطنین آمد به این خاک ملالت حاش ا…پای بگذاری
چنان بستندقلاب کمندازنقطه فانی گلوهامیفشارد،نیست زجرودرد،پنداری
جهان راآتشی بایدکه سوزاندتروخشکش جزاین سه نیست شایسته ،دگرگفتاروپنداری
به چشم جان برومهجوراین رشته رهامیکن که شایدبطن آن رشته شودخوش خال وخط ماری
—————————–651
داغهادارددل نوع بشرازاین زمان الامان ازاین زمانه الامان والامان
جامهاپرمیکندازشوکران تلخ درد میخوراندبی گلو،برجان وآرام وروان
سایه شوم شبح می گستردبرجان دهر نکره هامیخیزد ازکامش چنان باددمان
زهدباسجاده زاهدنموده سیطره واعظ ازمنبرسریری ساخته دربی مکان
محتسب باتیغ بران ریادرپشت وعظ چنگ هاانداخته برجان چنان شیرژیان
آنکه میخواهدرهاندجان ازاین جرسوم دهر طی العرضی بایدش،یاری نه ازپای دوان
خانه برباداست وهستی راعدم کرده احاط بریکی دم بازدم بگرفته ازماجان ضمان
دل فروهشتنددلداران به کنج غم شدند دیگرازدلدارودل درمتن خوانی داستان
میشودآیاکه بازآیدفراغ وجد وناز زین میان مهجورگیرد طره زلف چمان
—————————-652
شقاوت تابه کی ای دهرکج رفتارباجا نم چنان دردی به جان دادی که عاجزشدطبیبانم
به کام زندگی هرگزندادی جام آرامش چه بامامیکنی این چون جفاکاری نمی دانم
رهی همواربوداین راه را،میگفت رهداران من این ارابه عمرم به ناهموارمی رانم
نه تقصیرمن است این پست وناهمواردراین ره که ره داران گرفتند ازمن آن آرام وسامانم
نمی بینم به لبهاخنده ایازشوق درهستی همه درکوله بارم زجرواندوه فراوانم
نه آرامی شودبرجان ونه درجان روان آید تنی دادند برمن کاین چنین زاروپریشانم
زآوای سماوی دیگرم برگوش راهی نیست حرارآتش حرمان کشیده سوی عصیانم
مراازآن عدم دراین حیات آوردغفلتها وجودی هم من آوردم چه بسیاران پشیمانم
اگرمهجوریکدم چشمه هستی تورادادند بگو،خودابتدا،یک لحظه درهستی نمی مانم
———————653
اگراذن آیداززاهد گشایم درب میخانه مدیدی شدکه هستم با،می،ومیخانه بیگانه
لبی ترمیکنم باجام صدمن باده ساقی نمی داردمراسیراب یک یاهم دوپیمانه
سحرزاهدکه سوی مسجد ومحراب می آید منم برسوی میخانه نوردم ره،چه جانانه
به بادصبح صادق پرگشایم درچنان مستی روم تاکوچه بلقیس،جعدموکنم شانه
من این آبادجان درخانه خمارمی بینم که قصرپادشاهان دربرش خشتی وویرانه
سریری لامکان دارد،نه درانظارغیرآید یساولها نگربردوراوبارسم شاهانه
به هرجامیکده ،بیتوته من هم دراوباشد که عیسی هم نه بنمودی به خود سقفی وکاشانه
سلیمانی نمی خواهم بجزجام ،می،ازباقی گزاراین خاکیان گویند،هستم مست دیوانه
فروکش این زبان مهجورتکفیرت نهدزاهد که شدمیخانه ومستی،خم ومیخواره افسانه
————————654
ای که چابک زسراپرده مامیگذری مانه گان سرکوییم به ماکن نظری
سایه قامت طوبای تومامنگه ماست ازچه مارابه دم باددغامی سپری
خرمن موی سیه گستره کردی که چنان زان سبب می نتوان دیدنشان ازسحری
پای درخارمغیلان ودل اندرتف وسوز آمدم تادرکویت نگشودی تودری
گوکه احرام ببندیم وتمتع گیریم قبله دل،زچه ،دائم به گذاروسفری
نازهامیکنی ای لعبت تنازوتو،ما، پی آشوب نگاهت همه دردربدری
پای کوبان مروازیادحریم من زار که براین خوی بدان رخت به جائی نبری
خذف خاطرماراتوبه اکسیربشوی که هم ازلطف تویابیم مقام گهری
همجومهجورصبوری کن وهم صابرباش جامه صبرمبادابه گریبان بدری
————————-655
به کام مانشددورزمان پیمانه هاخالی همه هرآنچه روی آوردبرماشدبداقبالی
امیدبادصبحی داشتیم ازکوی دلداری کشیدیم انتظارامانشدمطلوب آمالی
به ره بازاهیان گامی چنان ستوارپیمودیم نه یک روزی دوروزی روزها وماهی سالی
به رمالی بگفتم پهن کن این رمل واسطرلاب نداشدازدرونم ،چاره ای نایدزرمالی
به کنجی برنشستم چاره ای خواهم زاندیشه سروش اندرونم هی زدوگفتاچه مینالی
به پهنای سماوات آمدم باخاطری محزون همائی راندیدم گسترد بالای سربالی
بلی راترندیدم برکسی هیهات ازاین خشکی نبودی باکسی جرات که بوسدبالبی خالی
نزارراه میدیدم همه رهواریان ره یلان باآن ستبرسینه وآن یال وکوپالی
میاندیش اززمان مهجور،شاید گشت حالی که دگرگون آمداین گیتی وروی آوردخوش فالی
—————————656
امشب مرابه خانه اندیشه راه نیست دل هم رضا به فجرو طلوع پگاه نیست
بنشسته ام کنارمهی چارده نشان چون اوکنارم است نیازم به ماه نیست
یوسف که رفت بر،ته ،آن چاه،چه،هموست این افتخارشامل هرگودوچاه نیست
مارامدام شد نگه روی ماه او بختم نگر،نگاه رخش گاه گاه نیست
امشب سریربخت من ازاختران فراست برجایگاه من بنگر ،میروشاه نیست
دیگرچه ام نیازبه سیم وزرو منال بالاترازوصال حقیقت که جاه نیست
ازمن بگوبه آنکه گرفتارنام شد اودروفاق وصدق طریقت به راه نیست
چون باصنم نشسته وهم جام اوشدم اثبات مدعادگرم برگواه نیست
مهجوربوسه زن به جبین بلندیار یک بوسه ازجبین نگارت گناه نیست
——————–657
کمان ابروان برگیروهم تیری میکش ازمژگان صف دلدادگان راکن هدف برخاک وخون بکشان
مرا ده اذن حلاجی طنم باگیسوان مهمیز بجولان اسب خوشگامت بزن مهمیزوجان بستان
مراهرآنچه بودازجان وآرام روان ودل نهادم دررهت ،،دلدادگی هرگزنشد آسان
توای ترسای افسونگربه سحرقامت سروت گرفتی دین ما،زین بیش دیگردرپی ات مکشان
کمندانداختی جاناگرفتی صیدمحزونت کرامی میکن وبایک نگاه ازاین بلابرهان
چنان گسترده ای زلفت،که راه ازچاه نشناسم شده آباداین هستی ازآن یلدای تو،ویران
نگاه دیده نتوانم به گام خوشخرام تو گرفت آن ناز افسونت زجان ماهمه سامان
به فریادآورم دل رازدست دیده ظاهر که ،دیدوبردلم بسپرد،میبایددهم تاوان
بکش بردیده ظاهرازاین پس پرده مهجورا که صنعانش نگردی وپی اش آواره ونالان
——————————658
شدم بیمارجان بردردجانم کومداوایی فنایی هم نمی آیدکنم بامرگ سودایی
نه دردیراست درمانی نه درمیخانه ومسجد به عصیان آمدم دیگر،چه محراب ومصلایی
طبیبان زمان هریک به عیش نازمشغولند خوشاآنانکه بگزینند برخود کنج تنهایی
همه اندیشه هاباطل همه بانام خودشامل نه دیگرمیکندحاکم زحکم خویش پروایی
ملوس گشته دنیاازشراروظلم وطغیانها که برپاکی این گیتی ببایدپهن دریایی
گرفته کام تاریکی ره دیدبصیرت را چرابیهوده دراین ره محک بردیده می سایی
اگرقاضی توئی ماراقضاوت میکن وحکمی به این ظلم وقصاوت هانشستم تا چه فرمایی
حقیقت هاهمه مخدوش وسرگردان طریقت ها نمی دانم زلای این زمان ،چون برفراغ آیی
تومهجوراین امیدازدل مبر، میباش شوداکناف عالم باعدالت هاتماشایی
————————659
برده رامشگردگرازیادآن آوازرا دلبران شوخ بگرفتند ادا ونازرا
گوکه درگرداب حرمان ازازل افتاده ایم می نمیدانیم دیگرقدمت آغازرا
ازهمابگرفته اندآن اوج بخت واقتدار آسمان درخودنمی بینددگرپروازرا
درسقوط اقتدارخویش حرمان میکشیم داده ایم ازدست آن ،سر،آنهمه افرازرا
کرکسان دهربرشیران چنان گشتندچیر می نمی بینیم درپهنه غروربازرا
لاشخواران ساحت نخچیرراپرکرده اند برده ایم ازیاد ،رم،ازآهوی غماز را
برگلوبگرفته انداین نامرادان راه شور کوگلویی سرکنددرشورآن آوازرا
مسجدو،دیر،وکنشت ازرونق افتادند ونیز کس نداندمعنی انبازوبی انبازرا
تاکی آبستن شودمهجورگیتی درمحاق چون نمیداری نمایان ازمحاق این راز را
—————————660
به گل گرفته زمان ،درب کوی میکده را مخواه دیگرازابناء خوی میکده را
به خانه خانه این کوی آشنا بودم غریبه ای شده ام راه وخوی میکده را
نسیم هم به حسودی کشیدخصلت خویش دریغ کرده سحرگاه،بوی میکده را
شمیم بوی نوازش نمیرسدهیهات به حسرتیم ببینیم روی میکده را
چه جامهاکه کشاکش به دست ونوشانوش شکسته غیربه مستی سبوی میکده را
به ارتماس ،می،پاک غوطه وربودیم گرفته خاروخس دهرجوی میکده را
مریدهاکه ببودندپای آمدوشد کجاست بوسه کنم ،راه پوی میکده را
بهای زهد،دگر،میکشندپای محک که برده زهددگرآبروی میکده را
گذشت عزت دلهای شادمان مهجور بری مغاک دگرآرزوی میکده را
—————————661
دگربارآیدآن روزی که غم نامحرم مابود دلی بودودلاویزی وشادیهامهیابود
وفورنعمتی درپهن گیتی بودگسترده همه هرآنچه دل میخواست میدادندودارابود
جهانی بودودلهایی وآرام روان وجان که آوای دل وجان اززمین تابرثریابود
سریرخاک فرشی داشت ازاستبرق وسندس به چشم دل خذف چون گوهری پاک ومطلابود
طبق میبردبرسرخردوبرناوصغیروپیر نه کس راروزوشب ازدزدره ترسی وپروابود
دلی درجان وجان درتن میان قالب هستی کرامتهای هستی رانگر قالب چودنیابود
همه هرانچه دل میخواست بودی مائده حاضر نه کس رافکرنقصان وغم امروزوفردابود
به حسرت بودچشم ماببیند قدخم دردهر به یمن نعمت وافرجهان پرسروافرابود
شبی مهجوردررویابه حال خویش اندیشید بصیرت بازشد،بنمودجان،درپای عنقابود
——–662————————–
مدیدعمرماسرشدبه پای دردومهجوری امان ازدرداین فرقت امان ازآفت دوری
نه کس رابرکسی رحمت نه رحمت رادری پیدا گمانم اینکه افتادیم درگرداب مقهوری
دگربگذشت ان ایام که دلهادلآرابود به نازاست این زمان آنی که اوداردزروزوری
به دیرش راهب وعابدبه مسجدمغ به اتشگه به پای میکده دیگرنمی بینیم مخموری
عیان رادیده می بیندنهان راغفلتی درجان چه شداین پرده بکشیدندشددوران مستوری
همه هرآنچه می بینم غم ودردوقساوتهاست خوشاآنکه به لوح ذر،رسامش داده برکوری
همه خشکیده9 لب بینم،لبی رانیست کامی خوش که گوافسانه شددیگربساط عیش ومسروری
بیادرمحفل زاهد،هزارن دانه تسبیح دهدبرخالقش هدیه که اوراداده مشهوری
سخن درپرده گومهجور،زاهدرابه خودبگذار مگرازفاش گوئیهاتوراهم هست منظوری
—————–663
دریغاقطره نابی چکددرساغرجانم چرادرمیکده نقصان فرودآمدنمیدانم
به جام لعبتان خوش سیر لب آشنا میشد که خودکفران نمودم برقضای خودپشیمانم
به موی دلبران شوخ روزی شانه میدادم به امروزم نگر،چون طره دلبرپریشانم
سماء ووجدمیکردم زمانی ازورای جان به اکنونم نگردورازوصال روی جانانم
زدست حوری مینونمیخوردم ،می ،مستی کشیدآن ساحت کفران چنین درکام حرمانم
به نظم داورگیتی که آن انبازهاکردم زکف شدآنهمه آرامش وآرام وسامانم
دگربارآن ره میخانه گربروفق جان آید یساول میشوم بردرب آن میخانه میمانم
دل وجان وسروچشم وهمه ایمان ودینم را ودیعت میگذارم برسراین عهدوپیمانم
ز،دل پرسید مهجوراینکه آیامیشودروزی لب خشکیده خودبرلب دلداربنشانم
——————————-664